یک اتفاق ساده اما بیاد ماندنی

بله دوستان, اتفاقات کوچیک و روزمره بعضی وقتا میتونن اونقدر قشنگ باشن که برای همیشه تو یادمون بمونن .🤔
دیروز رفته بودم سوپر مارکت خرید, خانوم مسنی که خیلی هم بدعنق و ناراحت به نظر میرسید نشسته بود پشت صندوق, یعنی چند تا صندوق دیگم بودن اما مال این خانومه از همه خلوت تر بود, فکر کنم, از ترس خانومه بود که همه میرفتن تو صف های دیگه وایمیستادن !😲
قیافش عینهو معلم های بد اخلاقی بود که دنبال بهونه میگردن که پاچتو بگیرن! اما دیدم سرش خیلی خلوت تره, گفتم هرچه بادا باد, نمیخواد بخورتم که, واستادم تو صف, سومی بودم.🙄

موقعی که میخواستم پول بدم , اومدم زیپ کوله پشتیمو باز کنم که ببینه که چیزی توش نزاشتم , رسمه دیگه, قبل از اینکه یارو بگه باز کن ببینم, آدم خودش نشون میده, کم اتفاق میوفته اما صندوق داره اجازه داره بگه باز کن ببینم , واسه همینم, اکثرا خودشون نشون میدن که یکوقت ازشون خواسته نشه, حالشون گرفته شه!
سوپر مارکت های اینجا , دست کم اونایی که من میرم, دستگاهی ندارن که بوق و سوت بزنه , آخه نمیتونن رو هر پیاز و سیب زمینی و پنیری یک چیز بچسبونن که اگه پولشو نداده باشی, بوق بزنه!
اومدم دم صندوق زیپ کوله پشتی رو باز کنم, خانومه با سرش اشاره کرد و حالتی به صورتش داد یعنی بی خیال بابا این چه کاریه, باز نکن من که نمیخوام ساک تورو کنترل کنم , احترام گذاشت به حساب.
خداییشم, هیچکس تا حالا تو کیف من رو نخواسته ببینه, شاید بخاطر سن و سالم و کله کچل و ریش سفیدم , شایدم البته بخاطر قیافه ی غلط اندازم که به هر چی بخوره به دزدا نمیخوره! 😁
در ضمن, کچل کچلم نیستم ها, بیخودی میزنم تو سر مال, خودزنی میکنم ! 😁🙄
تشکر کردم پولو دادم و اومدم که خریدا رو بزارم تو کوله پشتی, دیدم که یکدونه از گوجه فرنگی ها, له شده تو همون توریش !
معمولا خیلی سادس, میری به صندوقدار نشون میدی و میگه برو یکی دیگه وردار, هیچ کار سختی نیست .
من نگاه کردم دیدم یک صف طولانی درست شده جلوو صندوق خانومه بعدشم گفتم لازم نیست دیگه برم عوض کنم, حالا یکیش خرابه, ۴-۵ تا دیگه هست , اونی که له شده بود درآوردم, رفتم انداختم همونجا تو سطل زباله, بقیه رو گذاشتم تو کوله پشتی , کوله رو انداختم رو دوشم برگشتم برم, دیدم خانومه واستاده پشت سرم یک کیسه گوجه فرنگی هم دستشه, گفت ببخشین اینا امروز صبح اومده حتما اون کیسه بهش فشار اومده گوجهه له شده.🌺🌷
نگاه کردم دیدم صف جلو صندوقش ۲ برابر شده , گفتم لازم نبود خانم به زحمت بیفتین, گفت, نه چه زحمتی, وظیفمونه .
زود قضاوت کرده بودم , کوله پشتی رو گذاشتم همونجا دوباره برگشتم تو قسمت خرید, خانومه منو دید, لبخندی زد و پرسید چیزی یادتون رفته, گفتم آره, یک چیز کوچیک.
یک بسته شکلات ورداشتم, با وجودی که صف صندوق اون خانومه طولانی تر بود, واستادم تو صفش, خانومه منو دید, لبخندی هم تحویلم داد, فهمید که دوست داشتم برم پیش اون .
رسیدم دم صندوق, گفت منم هر وقت میرم خرید, همیشه یک چیز یادم میره , اینقدم اعصابم داغون میشه که حد نداره.
شکولات رو که دید گفت اما خوب کاری کردین, این از واجباته, منم شکلات خیلی دوست دارم, هر چی یادم بره, شوکولاتم نبایدیادم بره .
گفتم خدا رو شکر که شکولات دوست دارین, چونکه این واسه شماست بخاطر مهربونیتون .
اشک تو چشاش جمع شد, گفت, امروز زیاد حالم خوب نبود و سر حال نبودم اما شما روز منو ساختین .
گفت قول بدین که از حالا هروقت اومدین پیش ما, بیاین پیش صندوق من .
گفتم, مگه ممکنه کسی شما رو ببینه و بره پیش یکی دیگه ؟! …..😃👍
عزیزانم, امیدوارم همیشه با آدمای خوب و مهربون سر و کار داشته باشین, شاد و تندرست باشید 🌺🌼🌷💓❤🧡🙏

دیدگاهتان را بنویسید