مادر بزرگ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژوئن 6, 2009

یادش بخیر دوران بچگی‌، ۱۳-۱۴ سالم بود،  یکروز جمعه تو ماه رمضون، ٢ ساعتی‌ مونده به افطار، داشتیم با ۲ تا از بچه‌ها ٢١ بازی میکردیم، طبق معمول، باز پولامو باخته بودم و افتاده بودم به پیسی! هر کاریشون کردم نامردارو که چند تومنی بهم قرض بدن، ندادن که ندادن! تو ناراحتی‌ فکری به سرم زد، خونه مادر بزرگمون وصل به خونه ما بود، خونه‌های قدیمی‌ که یادتونه همه به هم وصل بودن، به بچه‌ها گفتم شما ۲ نفری بازی کنین من الان میام!
سریع خودمو انداختم تو خونه مادر بزرگ، قیافه مریضارو به خودم گرفتم و رفتم تو اتاق نشستم، مادر بزرگ، خدا بیامرزتش، نگاهی بهم انداخت، پرسید  چی‌ شده؟ گفتم هیچی‌ امروز روزم اومدم جایزمو بگیرم، برم! تا چیزی بهم ندین روزمو باز نمیکنم! گفت بابا هنوز که ٢ ساعت مونده تا اذون، تو از حالا میخوای روزتو باز کنی‌؟ گفتم نه هنوز اما موقع اذون که سر سفره نشستم  نمیتونم بیام پیش شما ، اگه ممکنه الان بدین، اذون رو که بهر حال میگن، تا حالا مگه شده که یک روز اذون نگن؟ گفت من باورم نمیشه که تو یکی‌ روزه باشی‌، باید صبر کنی‌ از بابات بپرسم ببینم راست میگی‌ یا نه، تا جایی‌ که من میدونم تو تا حالا یکروز هم تو عمرت روزه نگرفتی‌! گفتم میدونین که شما الان دارین گناه‌های منو پاک می‌کنین، واسه اینکه بیشتر از این گناه نکنین حق  منو بدین من برم دنبال کارم، گفت معمولا بچه‌ها وقتی‌ ۱۰-۱۱ سالشون هست میان قبل از باز کردن روزه شون، چیزی میخوان تو که دیگه کم کم بچت باید روزه بگیره، قدیما تو سن تو مردا ۲ تا بچه داشتن، گفتم شما فعلا جایزه روزه گرفتنمو بدین بعدشم یک زن خوشگل موشکل واسم پیدا کنین تا دو تا بچه کاکل زری واستون بیارم! گفت برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه، من دیگه گول حرفای تورو نمیخورم! خلاصه هر چی‌ زور زدم که پولی‌ ازش بگیرم برم سر بازی، نشد که نشد! موقع رفتن، از بغل اشپزخونش  رد میشدم دیدم عجب بوی قیمه‌ای میاد، رفتم تو ۳-۴ قاشق قیمه خوردم و زیر اجاق پلوشم زیاد کردم تا غذاش بسوزه و رفتم خونه خودمون!
رفتم دیدم بچه‌ها دارن قر میزنن، گفتن کجا غیبت زده بود نیم ساعته میخوایم بریم منتظریم بیای، گفتم اگه میشه، ماه رمضونه دم افطار اونم روز جمعه، خدارو خوش نمیاد با پولای من از اینجا برین، اگه میخواین پول حروم تو گلوتون گیر نکنه، پولامو پس بدین، یکیشون گفت، اتفاقا از این پول حلالتر تو عمرم ندیدم، گشنه و تشنه ، امدیم اینجا عرق ریختیم تا تونستیم به این پول برسیم، کی‌ میگه این پول حرومه؟  گفتم حرومتون باشه نامسلمونا، برین دیگم اینورا پیداتون نشه!
اذون گفتن من هم که اصلا اهل روزه و اینحرفا نبودم تو اتاق خودم داشتم مجله می‌خوندم که دیدم بابام اومد گفت، مادر بزرگ باهات کار داره گفته بگین زود بیاد اینجا کار مهم باهاش دارم! فهمیدم که میخواد پدرمو در بیاره، میخواستم به بابام بگم من حالم خوب نیست بگین نمیتونه بیاد، گفتم اونوقت به بابا جریانو میگه، وضع بدتر میشه، گفتم باشه الان میرم، بلند شدم رفتم پهلوی مادر بزرگ، ایندفعه دیگه واقعا رنگم از ترس پریده بود، تا مادر بزرگ رو دیدم کم مونده بود که بزنم زیر گریه که دیدم مادر بزرگ گفت، من میخوام ازت عذر خواهی‌ کنم! گفتم لابد فیلمم کرده، میخواد اینجوری شروع کنه و بعد با فحش و دعوا خدمتم برسه، گفت روزه تو وا کردی؟ گفتم نه هنوز، گفت برو اون قرآن رو وردار از گوشه طاقچه، بازش کن یک چیزی واست لاش گذاشتم بردار! اگه قرآن رو اونجا نمیدیدم خیال می‌کردم دارم خواب میبینم، رفتم قرآن رو آوردم، لاش یک اسکناس پنجاه تومانی گذاشته بود، پرسیدم این مال منه؟ گفت اره پسرم، من کار بدی کردم که دلتو شکوندم، خدام دل منو شکوند، رفتم دم اذون غذارو بکشم دیدم که یادم رفته اجاقو کم کنم همه برنجم سوخته! مثل اینکه حق با تو بود، من واقعا گناه کردم که به روزه دار بودن تو شک کردم!
پنجاهی رو گذاشتم جیبم گفتم مهم نیست مادر بزرگ، من از سر تقصیراتت گذشتم اگه میخوای خدام ببخشتت پنجاه تا دیگه بذار روش! گفت برو روتو زیاد نکن، همین پول رو هم به شرطی حق داری بگیری که قول بدی از امروز تا آخره ماه رمضون روزه بگیری، گفتم شما یک خورده چربترش کن من شبام واست روزه میگیرم!
روحش شاد هر وقت مایه کم میاوردیم، می‌رفتیم سراغش،دوتا سوره قرانی، یکی‌ دوتاا شعر حافظی، ۲-۳ صفحهٔ از بوستان و گلستان واسش میخوندیم، یک چیزی میگرفتیم و می‌رفتیم دنبال کارمون، چه زود گذشت این بچگی‌، حیف که قدرشو ندونستیم!

این پست دارای یک نظر است

دیدگاهتان را بنویسید