یارو گفت….

نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010

خیلی‌ اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم چی‌ شده رفیق ؟ نبینم اینجور اوضات در هم بر هم باشه، خیلی‌ پریشونی!
گفت میخواستی چی‌ بشه؟ پدرم در اومده، نمیدونم من چه گناهی کردم که اینجوری باید کفارشو پس بدم!
گفتم خوب حالا بیا یه لیوان آب بخور حالت جا بیاد، اینجوری که تو خودتو از تن‌ و بدن درمیاری میترسم سکته کنی‌ بیفتی بمیری، خرج فرستادن پیکر بی‌ ارزشتم بیفته گردن ما!
گفت آقا من این اشتباهو کردم، شما‌ها نکنین، اگه نمی‌خواین روزی صد دفعه بگین گوه خوردم، نکنین اینکار رو!
گفتم چه اشتباهی، چه غلطی، چه گوه خوردنی؟
گفت، آقا داشتیم واسه خودمون مثل بچه آدم زندگی‌ میکردیم، کارمونو میکردیم، حالمونو میکردیم، ما به کسی‌ کاری نداشتیم، کسی‌ هم به ما کاری نداشت، خوشی زد زیر دلم، رفتم و خودمو با سر انداختم تو چاه!
گفتم تند نرو داداش، چیه دور ورداشتی واسه خودت، چرت و پرت میبافی تحویل ما میدی؟ چه سری چه چاهی چه چاله‌ای؟
گفت تو که میدونی‌ من آدمی‌ بودم که نه قمار باز بودم نه عرق خور بودم، نه اهل دود و دم، زندگی‌ آرومی‌ داشتم، سرم به کار خودم بود، نتونستن ببینن، هر کی‌ به من رسید میپرسید ، خوب اینشاالله کی دیگه می‌خوای سر و سامان بگیری؟ کی باید شیرینی‌ دامادیتو بخوریم؟ کی می‌خوای تشکیل خانواده بدی؟…..
گفتم خوب حالا مگه بدکاری کردن، چقدر میخواستی تک و تنها  واسه خودت بگردی، نه زنی‌ نه بچه‌ای نه کانون گرم خانواده‌ای! صبح بری کار شب دوباره برگردی مثل موش بخزی تو لونت؟
گفت اینقد گفتن و گفتن تا منم خر کردن، من هم باورم شد که واقعا خبریه و من زندگیم تا ازدواج نکنم تکمیل نیست، با خودم گفتم حالا که میخوام تشکیل خانواده بدم میرم ایران و یکی‌ از دخترهای خوب ایرانی‌، مثل مادر خودم، خواهر خودمو پیدا می‌کنم و میارمش اینجا و دیگه شروع می‌کنم به خوشبخت شدن!
گفتم خوب حالا مگه چیزی شده؟ مگه از زندگیت راضی‌ نیستی‌؟
یارو گفت:
راضی‌؟ روزی صد دفعه که کمه روزی هزار دفعه میگم غلط کردم! به قول معروف، چی‌ فکر میکردیم،  چی‌ شد!
اومدم یه چیزی بگم، دیدم چی‌ بگم، دستشو رو بد نکته‌ای گذاشته بود، فقط سری تکون دادم که معلوم نبود نشونه چی‌ بود و منتظر ادامه صحبتاش شدم!
گفت بله، رفتیم ایران و یک دختر خوب از خانواده خوب و متشخص پیدا کردیم و بعد از چند دفعه صحبت دیدم که هر چی‌ که من میخوام اونم درست همونو میخواد، هر چی‌ می‌گفتم موافق بود، گفتم خونم کوچیکه گفت مهم نیست بعدا بزرگترشو میگیریم، گفتم پول ندارم، گفت بعدا کار می‌کنیم پولدار میشیم، گفتم ماشینم هم آخرین سیستم نیست، گفت‌ای بابا ماشین وسیله نقلیس، تو ماشین که نمی‌خوایم زندگی‌ کنیم، گفتم از کارم راضی‌ نیستم، گفت میتونی‌ بگردی کار مورد علاقتو پیدا کنی‌، من هم کمکت می‌کنم…خلاصه اگر می‌گفتم بمیر، سرشو میذاشت زمین میمرد!
گفتم به‌ به‌ چه همسری خوش به حالت!
گفت تو هم دیگه جون بچت نمک رو زخم نپاش!  تا وقتی‌ که ایران بودیم فرشته بود، بعدشم که اومدم اینجا، هر روز تلفن و صحبت‌های قشنگ و زیبا،  کار‌های ویزاش که  تموم شد ، بلیط واسش گرفتم اومد، رفتم از فرودگاه آوردمش، تو ماشین گفت این ابو طیاره چیه تو داری؟ گفتم این ماشین ۴ سالشه، نو نیست اما در مقایسه با ماشینهایی که تو خیابون‌های ایران در رفت و آامد هستن، زیاد هم کهنه نیست، پیکان ۴۷ هنوز داره تو خیابون‌های تهران مسافرکشی میکنه، ماشین زیر ۲۰ سال رو بهش میگن عروس اونوقت ماشین ما شد ابو طیاره؟!
خونه که رسیدیم گفت این خونه چقدر دلگیره، آدم نفسش میگیره توش، گفتم اینجا که ایران نیست، خونه‌ها کوچیکترن، من هم که بهت گفته بودم که خونم زیاد بزرگ نیست اما در مقایسه با خونه اونای دیگه که اینجا زندگی‌ می‌کنن، خیلی‌ هم کوچیک نیست، گفت آره گفته بودی اما خیال نمیکردم که اینجوری باشه!
بعد از شام گفت که تصمیم گرفته درس بخونه، نمیخواد وقتشو با کار‌های‌ الکی‌ تلف کنه، باید هر چی‌ زودتر بریم دانشگاه که ببینیم از کی میتونه شروع کنه به تحصیل!
گفتم خوب دیگه هر کی‌ از ایران بیاد میخواد پیشرفت کنه، درس بخونه که بتونه به جایی‌ برسه، ما مگه اومدیم اینجا درس نخوندیم؟ مام نمیخواستیم که از این کار‌ها بکنیم که حالا مجبور به انجامش هستیم! اما کم کم فهمیدیم که این حرفا نیست و باید بریم دنبال کار که بتونیم شیکممونو سیر کنیم!
یارو گفت:
کاشکی‌ مشکل ما همین چیزا بود، هر روز بحث ما سر این بود که ایشون ایران چی‌ بوده و چی‌ داشته و اینجا چقدر بهش سخت می‌گذره، بهش میگم اگه ایران اینقد خوبه و همه راضی‌ هستن پس چرا نموندی همونجا، چرا هر کی‌ میره ایران، ۹۰ سالش هم که باشه، دختر ۲۰ ساله بهش میدن، چرا حاضرن میلیون‌ها تومن پول بدن به مردایی که تو خارج زندگی‌ می‌کنن که فقط رضایت بدن باهاشون ازدواج کنن که بتونن بیان بیرون از اون بهشت برین؟!
گفتم تو اصلا واسه چی اینکار رو کردی، تو که اینهمه سال اینجا زندگی‌ کردی، چرا همین جا ازدواج نکردی؟ چرا اصلا با یک دختر خارجی ازدواج نکردی؟
گفت بابا من همیشه زندگی‌ مامان بابای خودم جلو چشام بود، خواهر‌های خودم رو دیده بودم که خونه و خانواده همه چیزشون بود، من میخواستم با اونی‌ ازدواج کنم که فرهنگش با من یکی‌ باشه، زبون منو بفهمه، میخواستم که بتونیم هروقت تصمیم گرفتیم برگردیم ایران، میخواستم که آداب و رسوم مارو بشناسه، دوست داشتم زنم وقتی‌ باهاش از چهار شنبه سوری میگم بفهمه از چی‌ حرف میزنم، واسم ۱۰ تا خاطره از روی آتیش پریدن تعریف کنه، دوست داستم  روز اول عید خودمون واسم هفت سین رو میز بچینه، واسم از اصفهان و شیراز و مشهد بگه، سفره حضرت ابوالفضل بدونه چیه،  از دربند و نیاوران واسم بگه….
گفتم حالا منظورت از گفتن این حرفا چیه؟
گفت میخواستم که نصیحتی کرده باشم، نکنین اینکار رو، جون مادراتون این اشتباه رو نکنید که اصلا به هیچ وجه نمیتونین به اون چیزی که میخواین برسین، اگه یکی‌ دوتا بچم بیان که دیگه نه راه پس دارین نه راه پیش، اینجور وصلت‌ها اصلا نمی‌تونه عاقبت خوشی داشته ، می‌پرسی‌ چرا، همین الان برات توضیح میدم، شمایی که میری ایران زن بگیری، می‌خوای زنی‌ پیدا کنی‌ که مثل اون زن ایرانی باشه که شما از قدیم تو ذهنته، اونی‌ هم که میاد زن شما میشه، فقط واسه این با شما ازدواج میکنه که خیال میکنه بیاد خارج میتونه خودشو از این آداب و رسوم ایرانی راحت کنه! یعنی‌ درست همون چیزی که شما نمی‌خواین! اونی‌ که حاضره از وطنش و خانواده و فامیلش بگذره، کار و زندگیشو بذاره و با شما بیاد خارج، نمیاد که اینجا تو خونه بشینه و بچه داری کنه بلکه میخواد بیاد اینجا که تمام چیزایی‌ که ایران نداشته اینجا بهش برسه، درست دنبال همون چیزیه که شما اصلا نمیخوای و ازش فراری هستی‌! حالا روشن شد؟
گفتم چی‌ بگم والا!
گفت حالا نظر تو چیه در این مورد، تو خودت هم خانومت ایرانیه، تو هم خیلی‌ وقت تو کشور‌های مختلف زندگی‌ کردی و آخرشم رفتی‌ زن ایران  گرفتی‌ تو هم میتونی‌ از تجربت بگی‌!
گفتم
! no Comment
یارو گفت:
‌ای بد انگلیسی‌ ترسو!

این پست دارای یک نظر است

دیدگاهتان را بنویسید