زبان مادری, خانه پدری!
دخترم از دیروز پیشم بود, گمونم, زیادی خوب ازش پذیرایی کردم! صبح قرار داشت, بردمش جایی که میخواست بره بعدشم رفتم خرید, تا برگشتم خونه, زنگ زده میگه بابی ناهار…
دخترم از دیروز پیشم بود, گمونم, زیادی خوب ازش پذیرایی کردم! صبح قرار داشت, بردمش جایی که میخواست بره بعدشم رفتم خرید, تا برگشتم خونه, زنگ زده میگه بابی ناهار…
دوستان ناسلامتی امروز روز پدر بود ها! من که یکدونه پست هم درباره روز پدر ندیدم, یعنی ما پدرا اینقدر روزمون بی خاصیته ؟! بزارین اقلا خودمون به خودمون تبریک…
دخترام ولکن نبودن, میگفتن, همه بچه ها تو خونشون یک حیوون دارن, مام میخوایم, باید تو یک سگ بگیری که ما باهاش بازی کنیم. گفتم همون مونده دیگه که من…
نوشته مهدی امیری سپتامبر ۲۰۱۴ دختر کوچیکم میگه , بابی من خیلی دوست داشتم مامان تورو میدیدم. میگم من خودمم مامامنمو زیاد ندیدم باباجون, خیلی کوچیک بودم که رفت. میگه…
اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم شه…