! ایران نامبر وان
ناراحت تو مغازه نشسته بودم که در باز شد و حمید وارد شد.

بعد از حال و احوال گفت که امروز یک جورایی حس میکنم که سر حال نیستی!
گفتم والا شنیدم که فلانی از زنش جدا شده!
گفت چرا؟ اونا که خیلی ساله ازدواج کردن، بچم دارن!
گفتم، راستش اینجوری که ما شنیدیم، با یکی دیگه رابطه داشته و خانومشم فهمیده و ازش جدا شده! (بیشتر…)
دوستان سالها پیش که بعد از مدت ها، رفته بودم ایران، وقتی میرفتم چیزی بخرم، همراهان میگفتن که تو فورا پولو در نیار بده، بزار ما اول چونه هامونو بزنیم وقتی گفتیم بده اونوقت دست تو جیبت کن !
من خودم اینجا مغازه دار بودم اما چونکه اینجا از چونه زدن و این داستان ها خبری نبود، مام دیگه از عادت در اومده بودیم تا قیمت رو میگفتن، یا میخریدم یام میگفتم خیلی ممنون و میومدم از مغازه بیرون!
خلاصه یکی دو هفته اول،منو میبردن مثل عقب مونده ها میگفتن تو دهنتو باز نکنی بهتره، مام هیچی نمیگفتیم و دوستان و فامیل واسه من خرید میکردن! (بیشتر…)
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2010