اندر خواص قلیون!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 20, 2009

دیروز خانوم یکی‌ از دوستان زنگ زد و گفت که شوهرش مریضه و حالشم خیلی‌ گرفتس، از‌م خواهش کرد اگه می‌تونم سری بهشون بزنم و یکخورده سر به سرش بذارم، حالش بهتر شه، نگران شدم، پرسیدم چی‌ شده، گفت چیز مهمی‌ نیست، دلواپس نباش، داستانش اما مفصله ، وقتی‌ اومدی برات تعریف می‌کنم!
من خداییش، خیلی‌ نگران شدم، گفتم نکنه از بستگانش کسی‌ فوت کرده یا اینکه تصادفی‌ چیزی کرده، شایدم رفته دکتر، چیزی میزی پیدا کردن! فورا لباس پوشیدم و پریدم تو ماشین به سمت خونه اونا! (بیشتر…)

ادامه خواندناندر خواص قلیون!

میدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 12, 2009
١٠-١٥  روزی میشه که خانوم بچه‌های من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتی‌هایی‌ برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی‌ شدید برای دخترام مسائل  دیگیی‌ هم هست که یک مرد متاهل که برای مدت کوتاهی مجرد می‌شه  باید باهاشون کنار بیاد، البته این دوری موقتی از خانواده  خوبیایی  هم داره که ادمایی که متاهل هستن این موضوع رو بهتر درک می‌کنن! اما فعلا نمیخوام راجع به اون بحث کنم، داستانی که میخوام واستون نقل کنم، گفتگویی هست که دیشب با برادرم داشتم. (بیشتر…)

ادامه خواندنمیدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟!

پهلوون خداداد!

نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009

بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه بهش احترام میذاشتن و تو همه مجلس‌هام بود، مراسمی نبود که خداداد توش نباشه، ما بچه هام بخاطر اینکه میشنیدیم بهش میگن پهلوون خداداد و یا بعضیام که بیشتر باهاش دمخور بودن  پهلوون خودی بهش میگفتن، خیلی‌ روش حساب میکردیم، تو عالم بچگی‌ اونو از رستم هم قوی تر میدونستیم! کوتاه کنم داستانو، یکروز شنیدیم که قراره پهلوون خودی ما با پهلوون شهر همسایمون مسابقه بده، اسم پهلوون اونا الان یادم نمیاد اما اسم دهن پرکنی داشت، همشهری‌های ما هم مثل همه هموطنا با همسایه‌هاشون تو شهر بغلی همیشه در مقابله و مبارزه بودن،ما که چشم دیدن اونارو نداشتیم اونام میخواستن  سر به تن ما نباشه!

تمام شهر منتظر این گردگیری بودن، ما بچه ها هم که مطمئن مطمئن بودیم که پهلوون خودی درسی‌ بهشون میده که دیگه برن و پشت سرشونم  نیگا نکنن! (بیشتر…)

ادامه خواندنپهلوون خداداد!

عرق فروش شهر ما!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 27, 2009

وقتی‌ که  بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر  مذهبی ‌بود، یکدونه عرق فروشی داشتیم! اونم کجا ۲۰۰-۳۰۰ متر مونده به مدرسه ، ما بچه‌ها خیلی‌ میترسیدیم از این عرق‌فروشی و بیشتر از اون، از ادمایی که توش میرفتن و بیرون میومدن، همیشه موقع مدرسه رفتن ۵۰ متر مونده به اونجا میرفتیم اونور خیابون که از جلو اون کافه رد نشیم، خیال میکردیم که ادمایی که اون تو هستن همه جانی و ادمکش هستن!
(بیشتر…)

ادامه خواندنعرق فروش شهر ما!

زن ایرونی تکه!

ارسال‌شده در  نوشته‌های بابی!در ژانویه 28, 2009

واقعا که اگه ما مردای ایرانی‌  زنامونو نداشتیم اصلا مزه زندگی‌ رو درک نمیکردیم، شما فکر کنین، اگه ما این خانومامونو نداشتیم که موقعی که خسته و کوفته شب از سر کار برمیگردیم با ۲-۳ تا ایراد الکی‌ کاری کنن که برق ۳ فاز ازمون متصأعد بشه و عین فنر بپریم بالا میخواستیم چیکار کنیم؟ (بیشتر…)

ادامه خواندنزن ایرونی تکه!