دختر روزنامه فروش

باور کنین الان چندین ساله که میخوام ماجرای این دختر روزنامه فروش رو بنویسم ٫چندین بار هم شروعش کرده بودم اما هیچ وقت به پایانش نرسونده بودم , چونکه اینو دوست داشتم حتما یک روز مونده به کریسمس بنویسم, نمیشد٫ میزاشتمش واسه سال بعد!
امسال دیگه گفتم تا ننویسم, از جام بلند نمیشم و بلاخره تونستم همین الان, تمومش کنم , این ماجرا مال ۱۵-۱۶ ساله پیشه , حتما تا آخرش بخونین, به نظر من که خیلی جالبه.
دختر روزنامه فروش
درست یک همچین روزی بود, دقیقا یک روز قبل از کریسمس , همه جا زیر برف بود, هوام چند درجه زیر صفر, برفه کوتام نمیومد, از شب قبلش یکریز باریده بود,قطع هم که نمیشد هیچی,لحظه به لحظه شدیدترم میشد!
پرده رو که کشیدم کنار, ماشین تو خیابون، تماما زیر برف, بود، هیچ جاش اصلا معلوم نبود !
هر چی فحش از بچگی یاد گرفته بودم و بلد بودم و شنیده بودم, بلند بلند به خودم ولی بیشتر به مسبب این حال و روز میدادم که بعد یک عمر درس خوندن و تحصیلات دانشگاهی و آقا مهندس شدن, حالا باید میومدیم تو کشور غریب , راننده تاکسی میشدیم.
چاره ای نبود, باید میرفتم سر کار, تاکسی رو از شرکت گرفته بودم, نمیرفتم باید جواب اخم و تخم اون مرتیکه بد عنق شیکم گنده رو میدادم.
نیم ساعت تمیز کردن برفا از رو ماشین طول کشید, نشستم تو ماشین دیدم دستمو از ۲ جا بریدم, اینقدر هوا سرد بود که دستم از سرما بی حس شده بود, اصلا نفهمیده بودم بریده !
رفتم چسب زخم وردارم از صندوق عقب , تازه دیدم دستکش هم اونجا داشتم و استفاده نکردم !
خلاصه دیگه, نشستم تو تاکسی با خودم فکر کردم , تو این برف و یخبندون, کی دیگه از خونش بیرون میاد که بخواد تاکسی سوار شه , همم دیگه کادو های کریسمسشون رو خریدن , از مسافر که خبری نیست من فقط امروز , همینقدر که تصادف نکنم, باید خدا رو شکر کنم .
رفتم سمت مرکز شهر, گفتم بازم اگر بخواد خبری باشه , همون طرفاس , تو منطقه های دیگه که ایستگاه ها پر بود, پرندم تو خیابونا پر نمیزد.
عجیب حالم گرفته بود, هنوز واسه دخترام هیچی نگرفته بودم , روز قبلش خانومم گفته بود واسه بچه ها تو یک مغازه چند تا چیز سوا کردم, واسمون گذاشتن کنار. باید بری بگیری, گفتم چقد میشه ؟!
گفت دقیقا نمیدونم, رو همدیگه چیزی حدود ۱۳۰ یورو !
گفتم باشه, حتما میرم میگیرم, روم نشد بگم ۱۰ یورو هم ته جیبم نیست!
به این خیال که اون روز با پول خودم و شرکت شاید رو همدیگه میتونستم ۱۵۰. ۱۶۰ تا جمع کنم , برم, بگیرم, اونم که با اون برف و یخبندون و هوای ۱۵ درجه زیرصفر , اگه میتونستم تمام روز ۵۰ یورو جمع کنم, باید کلاهمو ۱۰ دفه مینداختم هوا .
وقتی واستادم تو ایستگاه, جلوم, ۱۰ تا دیگم تاکسی بودن, گفتم خوب دیگه , ظهر خدا بخواد, از همینجا خالی میزنیم میریم واسه ناهار!
از تاکسی پیاده شدم, میخواستم برم از سوپر مارکت روزنامه بگیرم, جلوو در یک زن کولی واستاده بود, دستاشو بالا گرفته بود, یک مجلم تو دستش , با یک لبخند مصنوعی بلند گفت صبح بخیر !
خیلی از اینا دلخور بودم, اون مجله دستشون, الکی بود, , مردم هم هیچوقت اون مجله رو نمیخریدن, فقط دلشون به اینا میسوخت و پول خورداشونو میدادن به اینا, دم همه سوپر مارکت ها هم بودن, بوسیله همون مجله, قانونا , گدایی میکردن!
نگاش کردم, دیدم سن و سالی نداره, بین ۲۰ تا ۲۵, دستاش از سرما سرخ شده بود , بازم اشاره کرد به مجلشو گفت روز خوبی براتون آرزو میکنم!
با خودم گفتم , من از روزی که اجبارا اومدم تو اینکار, دیگه اصلا یادم رفته روز خوش چی هست!
عجیب لبخندش تو اون حال و روزی که من داشتم میرفت تو اعصابم, میدونستم که اون خندش از صد تا فحش بدتره اما آیا اون میدونست که من هم از اون بدبخت ترم, مسلما نه .
روزنامه رو گرفتم, نشستم تو تاکسی , ۲ خطشم نخوندم, اصلا حوصله روزنامه خوندن نداشتم, عکس ها ، هم همه آدم های شاد و خندون رو یک روز قبل از کریسمس نشون میداد, آیا هیچکدوم از اون آدم های خوشبخت میدونستن, من شوفر تاکسی یا این دختر کولی چه روزگاری داریم؟!
روزنامه رو گذاشتم کنار, کسی تو اون هوا, غیر همون دختره نبود که نگاش کنی , دستای سرخ و یخ زده دختره از کلم بیرون نمیرفت!
تاکسیمم درست روبروی دختره بود, هیچ تاکسی هم از جاش تکون نمیخورد, مسافری اصلا نبود اونوقت صبح تو اون هوا .
هر چند دقه یکبار ناخواسته چشام میوفتاد به دختره و مجلشو و دستای یخ زدشو لبخندش !
دوست داشتم, کلشو بکنم, چونکه اون بیچاره دیگه از منم بدبخت تر بود , تو اون برف و بارون, واستاده بود به هر کی رد میشد لبخند میزد و صبح بخیر میگفت, حتی یک نفر هم اصلا جوابش رو نمیداد!
دیگه نتونستم طاقت بیارم, از ماشین پیاده شدم, رفتم از صندوق عقب , دست کش هارو ورداشتم, رفتم دادم دست دختره.
گیج شده بود, گفت اینا واسه چیه؟!
گفتم, شاید یک خورده بزرگ باشه واسه دستات اما از هیچی بهتره !
هیچی نگفت, فقط دیدم چند قطره اشک از چشاش سرازیر شد .
همینجوری که داشتم برمیگشتم به سمت ماشین, گفتم بپوش دختر , چند ساعت دیگه تو سرما واستی, دستاتو باید قطع کنن!
گفت یکدقه صبر کن.
گفتم بیخیال من پول و مول ندارم, داستان ها ی شما ها رو هم زیاد شنیدم, بزار من به بدبختی خودم برسم, تو هم به فکر حال زار خودت باش.
گفت نه, پول نمیخوام, میخوام یک چیز بهت بدم!
برگشتم یک کم با تمسخر گفتم تو چی داری که به من بدی؟!
دستشو کرد تو کیفش, یک سنگ کوچیک به اندازه یک سکه درآورد , گفت این سنگ اقباله , ببر واست شانس میاره .
گفتم ببین عزیز من, من نه پول دارم که تو بخوای این اشغال ها رو به من بفروشی و نه دوست دارم چیزی واسم شانس بیاره, نگر دار واسه خودت, مگه نمیبینی که چقدر واسه خودت شانس آورده, حیفت نمیاد !
گفت شانس آورده دیگه, اگه این نبود, خیال میکنی هیچوقت آدم بد اخلاقی مثل تو میرفت از تو ماشینش دستکشاشو بیاره بده به من ؟!
حس کردم , از اینکه مسخرش کرده بودم , بهش برخورده بود, شرمنده شدم از اینکه حالشو گرفته بودم , سنگ رو ازش گرفتم, تشکر کردم , برگشتم تو ماشین , سنگم گذاشتم رو صندلی که بعدا بندازم تو سطل زباله, نمیخواستم جلوو دختره بندازمش دور .
۱۵-۱۰ دقه ای گذشت, ۲- ۳ تا از تاکسی ها مسافر گرفتن رفتن, منم چند متری اومدم جلوتر, دیگه دختره رو نمیدیدم .
یک خانم میونه سال, ۴۵-۵۰ ساله , شروع کرد از همون تاکسی اولی , هی راننده ها رو برانداز میکرد ,تا اومد رسید به ماشین من.
پنجره بالا بود, زد به شیشه , با خودم گفتم, دیوانه چو دیوانه ببیند, خوشش آید , باز مثل اینکه گیر یک خل و چل افتادیم .
پنجره رو دادم پایین بدون اینکه بپرسم چی میخواد گفتم, خانوم لطفا برین تاکسی اولی سوار شین .
پرسید من نمیتونم با تاکسی شما برم؟
گفتم, شما حق دارین با هر تاکسی که دوست دارین برین اما خوب اون همکارمون هم یک ساعته اونجا منتظر مسافر واستاده .
گفت پس اگر میتونم انتخاب کنم, دوست دارم با شما برم , در رو باز کرد, نشست تو ماشین .
گفت ببینین آقا , من خیلی وقتم کمه , فردا کریسمسه و من هنوز واسه هیچکی کادو نخریدم, امروز تا ظهر باید همه کارامو انجام بدم , ماشین خودمو نیاوردم چونکه نمیخوام دنبال جا پارک و این حرفا باشم, شما ۳-۴ ساعت منو ببرین اینور و اونور و وقتتونو به من بدین, هزینش چقدر میشه ؟!
چرتم یهویی پرید, یاد کادوی بچه ها افتادم, گفتم والا دقیق نمیتونم, بگم, ۱۳۰ تا ۱۴۰ تا, ۱۵۰ تا!
دست کرد تو کیفش ۴ تا اسکناس پنجاه یورویی درآورد, گفت, پس این حتما بس میشه , اینا خدمت شما!
پولو گرفتم, اول سنگ اقبال رو گذاشتم تو داشبورد که گم نشه !
به خانومه گفتم, یک لحظه خانوم, من همین الان میام.
از ماشین پیاده شدم, دویدم سمت دختره , یکی از ۵۰ یورویی ها رو گذاشتم کف دستش, , گفت این چیه؟ تو که پول نداشتی ؟!
گفتم, آره نداشتم اما سنگ تو واسمون رسوند, ممنونتم, , من ۱۳۰ تا از خدا میخواستم, سنگ شانس تو واسم ۱۵۰ تا جور کرد, این ۵۰ تا هم سهمه توئه , کریسمست مبارک.🌺🌼🌷❤🧡💓

دیدگاهتان را بنویسید