ارسالشده در نوشتههای بابی در می 24, 2009
خیلی سال بود میشناختمش، علی رو میگم، هنوزم دلم نمیاد بگم خدا بیامرزتش! یعنی اصلا باورم نمیشه که دیگه علی پیش ما نیست، دیگه بهم زنگ نمیزنه، دیگه پیشم نمیاد، دیگه هیچوقت نمیتونم بهش بگم اینقد سیگار نکش! دیگه نمیتونم باهاش مسافرت برم، نمیتونم باهاش اسنوکر بازی کنم، نمیتونم بهش بگم بیا مارو ببر فرودگاه، نمیتونم ازش بخوام برام از ایران پیژامه بیاره! نمیتونم، سر به سرش بذارم، نمیتونم از خاطره هامون باهاش حرف بزنم، نمیتونم…….


vaghan ke halemun o gereft
مدیر جان، خدا نکنه که حال شما رو بگیرم، من میخواستم حال اونایی رو بگیرم که هیچ عکس العملی به هیچ نوشته ای از خودشون نشون نمیدن!
شما که از دوستان خوب ما هستی!
مدیر جان، خدا نکنه که حال شما رو بگیرم، من میخواستم حال اونایی رو بگیرم که هیچ عکس العملی به هیچ نوشته ای از خودشون نشون نمیدن!
شما که از دوستان خوب ما هستی!
خیلی غم انگیز و تکون دهنده بود درس بگیریم از این داستانها
آخ………………………….
چقدر بد بود……….. روحش شاد………..
:(((((((((((((((((((((((((((((