مادر

نوشته مهدی امیری در ۸ می ۲۰۱۰ چند شبی بود که دخترم خوب نمیخوابید، شبا تو خواب  گریه میکرد، جیغ می‌کشید، با خودش حرف میزد، ناراحت بود، لاغر شده بود،ظاهرا…

ادامه خواندنمادر

خاطره‌ای از کرج!

آوریل 27, 2009 بدست Bobby | ویرایش

۳ سال پیش بود، رفته بودم کرج خونه داداشم اینا، شبش، همون نزدیکیها تو یکی‌ از باغ‌های کرج، عروسی دعوت داشتیم، ۴-۵ بعد از ظهر بود که داداشم گفت، ماشینو دادم سرویس میخوام برم از تعمیرگاه بگیرم اگه حالشو داری بیا بریم با هم بگیریم بیایم، همین پشت خونس، قدم زنون میریم و با ماشین بر میگردیم، گفتم آخه میترسم دیر شه چونکه بعد باید حاضر شیم بریم جشن، گفت میتونیم، لباسامونو بپوشیم که بعدا که اومدیم بچه هارو ورداریم و بریم، گفتم اره، فکر خوبیه، رفتم کت و شلوار پوشیدم، کراواتی هم زدم و سانتی مانتال کردم، یک ادکلن مشتی‌ هم ( البته نه مال مشهد دم حرم!) زدمو رفتیم سراغ تعمیرگاه.

 

۲ تا جوون تو تعمیرگاه (بیشتر…)

ادامه خواندنخاطره‌ای از کرج!