پدر

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی!در دسامبر 24, 2008 |

امروز صبح سر ریش زدن جلو آینه یاد پدر خدابیامرزمون و کلا یاد روابطه خانوادگی در سال‌های نه چندان دور افتاده بودم، قدیما پدارا واسه خودشون ابهتی داشتن، وقتی‌ وارد خونه میشدن همه خودشونو جمو جور میکردن، از بچه‌های قدو نیمقد گرفته تا خود مادر که می‌شه گفت همه کاره خونه بود! (بیشتر…)

ادامه خواندنپدر

خوشبختی‌

 
نوامبر 14, 2010 بدست Bobby | ویرایش
 

هشت نه سال پیش بود تقریبا، هنوز ازدواج نکرده بودم، رفته بودیم ایران خونه یکی‌ از اقوام خیلی‌ نزدک، خانومش گفت دیگه تا کی‌ میخوای همینجوری بچرخی واسه خودت؟  نه زنی‌ نه بچه‌ای نه خانواده‌ای، بست نشد هنوز؟
گفتم راستش حرا اما باید کیس مناسبی رو پیدا کنم، تا منم مثل شما‌ها شروع کنم به خوشبخت شدن!
گفت، خوشبختی‌ تورو پیدا نمیکنه، تو باید خوشبختی‌ رو پیدا کنی‌! من اگه جای خواهرای تو بودم، همین چند روزه واست یک خانم خوب و خانه‌دار، پیدا میکردم و تو رو از این بلا تکلیفی نجات میدم! (بیشتر…)

ادامه خواندنخوشبختی‌