خاطرهای از کرج!
آوریل 27, 2009 بدست Bobby | ویرایش
۳ سال پیش بود، رفته بودم کرج خونه داداشم اینا، شبش، همون نزدیکیها تو یکی از باغهای کرج، عروسی دعوت داشتیم، ۴-۵ بعد از ظهر بود که داداشم گفت، ماشینو دادم سرویس میخوام برم از تعمیرگاه بگیرم اگه حالشو داری بیا بریم با هم بگیریم بیایم، همین پشت خونس، قدم زنون میریم و با ماشین بر میگردیم، گفتم آخه میترسم دیر شه چونکه بعد باید حاضر شیم بریم جشن، گفت میتونیم، لباسامونو بپوشیم که بعدا که اومدیم بچه هارو ورداریم و بریم، گفتم اره، فکر خوبیه، رفتم کت و شلوار پوشیدم، کراواتی هم زدم و سانتی مانتال کردم، یک ادکلن مشتی هم ( البته نه مال مشهد دم حرم!) زدمو رفتیم سراغ تعمیرگاه.