دیروز، ۲ تا خانوم جوان و بسیار زیبا وارد مغازه شدن، دست تو دست! با خودم گفتم حالا نمیشد موقع وارد شدن دست همدیگرو ول کنین بی انصافا، ۲ تا دختر خوشگلم که پیدا میشن، اونام وضعشون خرابه! شورشو درواوردن این اروپایی هام دیگه! لباسا اسپورتی، عینکهای آفتابی قشنگ، موها بلوند، اندام…. بر شیطان لعنت، استغفرالله! (بیشتر…)
نمیدونم این چه عادتیه که بعضیها دارن و به جای هر کلمه، میگن چیز، مثل، آقای چیز، چیز من، برنامه چیز، کتاب چیز………
تو مغازه نشسته بودم که دیدم در باز شد و آقائی ایرانی ، نسبتا جوون اومد تو، پرسید آقای …. شما هستین؟ گفتم بله، اسم شریف جناب عالی؟ گفت منو آقا حمید راهنمایی کرده که خدمت شما برسم، گفتم خدمت از ماست، امر بفرمایین، اومد به حساب با احترام صحبت کنه، قاطی کرد،
معلوم بود از اون جوونایی هست که اصلا این تعارف ماروفهای ایرانی رو بلد نیست، ولی دوست هم داره که کم نیاره، گفت غرض از مزاحمت، من حقیقتش… یک خورده فکر کرد و ادامه داد، چیزم چیز شده!
دیروز خانوم یکی از دوستان زنگ زد و گفت که شوهرش مریضه و حالشم خیلی گرفتس، ازم خواهش کرد اگه میتونم سری بهشون بزنم و یکخورده سر به سرش بذارم، حالش بهتر شه، نگران شدم، پرسیدم چی شده، گفت چیز مهمی نیست، دلواپس نباش، داستانش اما مفصله ، وقتی اومدی برات تعریف میکنم!
من خداییش، خیلی نگران شدم، گفتم نکنه از بستگانش کسی فوت کرده یا اینکه تصادفی چیزی کرده، شایدم رفته دکتر، چیزی میزی پیدا کردن! فورا لباس پوشیدم و پریدم تو ماشین به سمت خونه اونا! (بیشتر…)
١٠-١٥ روزی میشه که خانوم بچههای من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتیهایی برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی شدید برای دخترام مسائل دیگیی هم هست که یک مرد متاهل که برای مدت کوتاهی مجرد میشه باید باهاشون کنار بیاد، البته این دوری موقتی از خانواده خوبیایی هم داره که ادمایی که متاهل هستن این موضوع رو بهتر درک میکنن! اما فعلا نمیخوام راجع به اون بحث کنم، داستانی که میخوام واستون نقل کنم، گفتگویی هست که دیشب با برادرم داشتم. (بیشتر…)
بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه بهش احترام میذاشتن و تو همه مجلسهام بود، مراسمی نبود که خداداد توش نباشه، ما بچه هام بخاطر اینکه میشنیدیم بهش میگن پهلوون خداداد و یا بعضیام که بیشتر باهاش دمخور بودن پهلوون خودی بهش میگفتن، خیلی روش حساب میکردیم، تو عالم بچگی اونو از رستم هم قوی تر میدونستیم! کوتاه کنم داستانو، یکروز شنیدیم که قراره پهلوون خودی ما با پهلوون شهر همسایمون مسابقه بده، اسم پهلوون اونا الان یادم نمیاد اما اسم دهن پرکنی داشت، همشهریهای ما هم مثل همه هموطنا با همسایههاشون تو شهر بغلی همیشه در مقابله و مبارزه بودن،ما که چشم دیدن اونارو نداشتیم اونام میخواستن سر به تن ما نباشه!
تمام شهر منتظر این گردگیری بودن، ما بچه ها هم که مطمئن مطمئن بودیم که پهلوون خودی درسی بهشون میده که دیگه برن و پشت سرشونم نیگا نکنن! (بیشتر…)
This website uses cookies so that we can provide you with the best user experience possible. Cookie information is stored in your browser and performs functions such as recognising you when you return to our website and helping our team to understand which sections of the website you find most interesting and useful.
Strictly Necessary Cookies
Strictly Necessary Cookie should be enabled at all times so that we can save your preferences for cookie settings.
If you disable this cookie, we will not be able to save your preferences. This means that every time you visit this website you will need to enable or disable cookies again.