! ویسکی ۲۴ ساله
نوشته Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی خالی شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه چیزی حدود ۸ شب شده…
نوشته Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی خالی شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه چیزی حدود ۸ شب شده…
نوشته مهدی امیری در آوریل 12, 2009
١٠-١٥ روزی میشه که خانوم بچههای من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتیهایی برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی شدید برای دخترام مسائل دیگیی هم هست که یک مرد متاهل که برای مدت کوتاهی مجرد میشه باید باهاشون کنار بیاد، البته این دوری موقتی از خانواده خوبیایی هم داره که ادمایی که متاهل هستن این موضوع رو بهتر درک میکنن! اما فعلا نمیخوام راجع به اون بحث کنم، داستانی که میخوام واستون نقل کنم، گفتگویی هست که دیشب با برادرم داشتم.
برادر عزیز من، مردیست بسیار مطلع به تمام امور و اهل مطالعه و تشنه کسب دانش، موضوعهای زیادی نیست که او نتونه راجع به اونا اظهار نظر کنه، نشریات رو از الف آغاز تا نون پایان میخونه، با تسلطی که به چندین زبان خارجی داره رادیو، تلویزیون، اینترنت هم برای او تنها وسیله سرگرمی نیستن بلکه منابعی برای کسب اطلاع، خلاصه سرتون رو درد نیارم ، دیشب ایشون منت گذاشتن و بدیدن برادر کوچیکتر اومدن تا لحظاتی مرا از تنهایی دربیارن.
دیشب بعد از چند دقه که اومده بود، نگاهی به چند تا گل و گیاهی که ما تو خونه داریم انداخت و گفت، مثل اینکه به این گلها نرسیدی، خیلی غمگین به نظر میرسن!