همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که میرفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی یکی از مارو تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم (بیشتر…)
چند وقت پیش با برادرم که رل یک آدم فهمیده و دانشمند رو بازی میکنه! صحبتی داشتیم
ایشون فرمودند که یکی از نویسندگان خیلی معروف ( اینقدر معروف بود که هرچی زور زد، اسمش یادش نیومد!) در کتابش نوشته که ما آدمها در زندگیمون همیشه در حال نقش بازی کردن هستیم!
اخوی بزرگوار ادامه داد که مثلا ، یک پدر خوب، پدر خوبی در واقع نیست، فقط نقش پدر خوب رو بازی میکنه!
ما آدما با امید و آرزو زندهایم، اونایی که مریضن به امید اینکه زودتر سلامتیشونو به دست بیارن، به زندگیشون ادامه میدن، اونی که از عزیزش دوره به امید دیدار دوباره دلش خوشه، دانشجو به امید دکتر و مهندس شدن شب و روز درس میخونه، دخترای دم بخت (بیشتر…)
بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر باز نبودم اما برادرم که ۲ سالی از من بزرگتر بود، عاشق این کفترا بود، اگه ولش میکردین، شبام پیش کفتراش میخوابید!
تو این ۷-۸ تا کفتر، دوتاشون خیلی با هم بد بودن، هفتهای ۲-۳ بار حسابی کلاهشون میرفت تو هم ، لونه کفترا همیشه خونی بود بسکه این دوتا به همدیگه میپریدن! (بیشتر…)
دیشب جاتون خالی با چند تا از بچهها بعد از ماه ها، رفتیم شام بیرون، مردونه البته، بد نبود، مزاحمهای همیشگی نبودن که سرمون غر بزنن و هر کاری بکنیم ازمون ایراد بگیرند! چرا کج میشینی، چرا میخندی، چرا سیگار میکشی، چرا اخمات تو همه، چرا کتتو در آوردی (بیشتر…)