دلقک

مارس 30, 2011  مهدی امیری
وقتی‌ باباهه اون شب برگشت خونه از همه شبای دیگم خسته تر بود، روزش از اون روزای پر در سر بود، حوصله هیچکاری رو نداشت، در رو که باز کرد، دختراش طبق معمول اومدن دم در، بزرگتره پرسید بابا میدونی‌ فردا کجا میریم؟
باباش گفت نه عزیزم کجا؟
دخترش گفت، فردا میبرنمون جنگل! (بیشتر…)

ادامه خواندندلقک

مادر

نوشته مهدی امیری در ۸ می ۲۰۱۰ چند شبی بود که دخترم خوب نمیخوابید، شبا تو خواب  گریه میکرد، جیغ می‌کشید، با خودش حرف میزد، ناراحت بود، لاغر شده بود،ظاهرا…

ادامه خواندنمادر