دیروز عزیزان بعد از چند روز تعطیلی بخاطر سال نو میلادی, مغازه ها دوباره باز کرده بودن, ملت هم, فکر کنم بیشتر از بیکاری و بخاطر سرگرمی تا واقعا احتیاج به خرید, سوپر مارکت رو پر کرده بودن!
منم که نمیتونم از بغل سوپر مارکتی رد شم, بدون اینکه توش سری بزنم !
اتفاقا باور کنین, روزایی که هیچی لازم ندارم , بیشتر خرید میکنم تا وقتی که واقعا باید برم و چیزی رو بخرم !
دیروزم واقعا بیخودی رفته بودم خرید چونکه هیچی لازم نداشتم, حالا چی خریدم و چی نخریدم اصلا موضوع صحبتم نیست , چیزی که اونجا اتفاق افتاد رو میخوام براتون تعریف کنم که امیدوار شین که هنوز خوبی هست هنوزم تک و توک آدمای خوب در بین ما هستند ( من آخرینشون نیستم! ) کم و کم تر شدن اما هنوز کاملا نسلشون منقرض نشده!
بله عزیزان, داشتم میگفتم, چونکه مدرسه ها هم تعطیله, دیروز بچه های زیادی هم تو سوپر مارکت بودن , دو تا بچه, توجه منو جلب کردن, پسره حدود ۸-۹ سال, دخترم ۶-۷ سال, همین حدودا, خواهر و برادر بودن حتما .
حالا چرا من حواسم رفت به اینا, اولا که بچه های خوشگلی بودن موهای تیره, ترو تمیز , لباسای خوشگلم تنشون بود, دختره اصلا انگار, دختر کوچیکه خودم بود, تو همین سن, ولی از همه مهمتر, حرف زدنشون بود , فارسی حرف میزدن اما با لهجه افغانی , خیلی بامزه بود , یعنی خداییش من تا حالا دوستان و آشنایان افغانستانی کم نداشتم اما هیچوقت تا حالا نشنیده بودم که ۲ تا بچه تو اون سن و سال با هم اینجوری صحبت کنن, خیلی برام شیرین بود.
من چونکه خراسانی هستم, دقیقا میفهمیدم چی دارن میگن !
میخواستن بستنی بخرن, پسره که بزرگتر بود قیمت ها رو میخوند , دختره هم که مثل اینکه مادر خرج بود, پولاشونو میشمرد و میگفت, میتونن بخرن یا نه!
خلاصه, بعد از خرید چند تا چیز که هیچکدومشم لازم نداشتم, رفتم واستادم تو صف که خیلی هم طولانی بود, این دو تا بچم, ۴ نفر از من جلوتر واستاده بودن .
وقتی نوبت بچه ها شد, ۲ تا بستنی شونو گذاشتن روی باند , خانومه گفت ۵ یورو و ۹۸ سنت.
بچه ها , یکدفعه جاخوردن, اونقدر پول نداشتن , مثل اینکه طفلی دختره, اشتباهی جمع و تفریق کرده بود, به خانومه میگفتن , اونجا نوشته, دونه ای ۱ یورو و ۹۹ سنت , دوتاش میشه ۳ و ۹۸!
خانومه میگفت آره اما اگر شما دوتا بستنی مثل هم میخریدین , تخفیف بهش میخورده اما شما ۲ تا بستنی مختلف ورداشتین, دونه ای ۲,۹۹ میشه ۵ یورو و ۹۸ سنت!
۱ یورو و خورده ای کم داشتن, خیلی ناراحت شدن , دختره که نزدیک بود گریه کنه!
میخواستن بستنی ها رو برگردونن سر جاش !
خانومه منو میشناسه, هفته ای چند بار اونجا خرید میکنم , بهش اشاره کردم که من میدم , بلند پرسید یک یورو و نمیدونم ۴۰ یا ۶۰ تا کم دارن!
با دستم, اوکی بهش نشون دادم.
پسره رو به من کرد و به آلمانی خیلی مودبانه گفت نه متشکرم نمیخوایم , پولمون کمه.
به فارسی بهش گفتم, عیب نداره عمو , وردارین برین , دوباره که همدیگرو اینجا دیدیم, پولشو به من بدین .
دو دل بود, نگاهی به خواهرش کرد و بلاخره هر چی پول داشتن به خانومه دادن بستنی ها رو گرفتن , دوتاییشون از من تشکر کردن و رفتن.
نوبت من که شد, خانومه یادش رفت پول بچه ها رو بکشه رو حساب , گفتم خانوم پول بستنی بچه ها یادتون رفت ؟!
گفت نه یادم نرفت, اونو خانومه که پشت سر بچه ها بود, حساب کرد!
گفتم کدوم خانوم ؟!
خانومی رو نشان داد که داشت خریداشو میزاشت تو ساک.
سریع پولو دادم و رفتم پیش خانومه, گفتم, خیلی از شما تشکر میکنم , چقدر واسه بچه ها پول دادین , من به شما تقدیم کنم .
گفت نه, لازم نیست چیزی نشد, چند سنتی بیشتر نبود!
گفتم آخه من قبول کرده بودم چرا شما باید بدین .
گفت خوشحالی اون بچه ها از صد ها یورو برای من بیشتر ارزش داشت.
گفتم, من خیلی ممنونم از شما و خوشحالم که هنوز آدمایی مثل شما هستن .
گفت من باید از شما تشکر کنم که موجب شدن, روزم قشنگ شروع بشه, مطمئنم که امروز, روز خوبی برام خواهد شد .
با لبخند زیبایی ادامه داد, برای شمام روز بسیار قشنگی رو آرزو میکنم, بازم تشکر میکنم خدا نگهدار.