نوشته مهدی امیری در آگوست 6, 2010
چقدر من این تعارفات ایرانی رو دوست دارم، ۳ روز پیش تو مغازه بودم که خانومی، هم سنّ و سال خانوم خود بنده وارد مغازه شد!
بعد از سلام و علیک گرم و گیرا و جای خانوم بچهها خالی نباشه و انشالا بزودی برگردن و دلتنگیها تموم بشه و این حرفا گفت که من امروز خودم اومدم پیشتون که دعوتتون کنم که یک روز یا یک شب، هر جوری که راحت تر هستین و وقتتون اجازه میده تشریف بیارین پیش ما، شامی، ناهاری در خدمتتون باشیم!
گفتم خدمت از ماست خانوم!
هر چی فکر کردم، اصلا قیافه خانومه یادم نمیاومد رومم نمیشد که ازش بپرسم که شما اصلا کی هستی! بی انصاف همشم میگفت شوهرم، یکدفم اسمشو نمیگفت که من بدونم شوهرش کیه!
:Felon:
طفلی خانومه……
حالا خوبه زود فهمیدین…. اگه می رفتین خونشون خانومه شمارو می کشت به جرم مردم آزاری……قورمه سبزی رو از چشاتون در می اورد……
:Wink:
میبینی مرجان جون ما چه گرفتاری هایی داریم؟! 🙁
میبینی مرجان جون ما چه گرفتاری هایی داریم؟! 🙁
این اتفاق برای خودم هم افتاده بود
آقا مهدی این داستانا همش واسه شما اتفاق افتاده؟
شکیبا جون بیا چند روزی با من بچرخ, میبینی که اتفاقه پشت اتفاق که واسه من میوفته!
من چونکه مغازه داشتم نکیسا جان, روزا با خیلی آدم های مختلفی سر و کار داشتم, شبا دیگه از اونام مختلف تر!, تازه خدا بهتون رحم کرده که داستان های شب ها رو واستون ننوشتم! 😆
اینا تو ١٠ روز که اتفاق نیفتاده , بعضی هاش برمیگرده به خیلی سالهای قبل, فکر ١٠-٢٠ سال قبل از اینکه شما بدنیا اومده باشی! 🙂
شکیبا جون بیا چند روزی با من بچرخ, میبینی که اتفاقه پشت اتفاق که واسه من میوفته!
من چونکه مغازه داشتم نکیسا جان, روزا با خیلی آدم های مختلفی سر و کار داشتم, شبا دیگه از اونام مختلف تر!, تازه خدا بهتون رحم کرده که داستان های شب ها رو واستون ننوشتم! 😆
اینا تو ١٠ روز که اتفاق نیفتاده , بعضی هاش برمیگرده به خیلی سالهای قبل, فکر ١٠-٢٠ سال قبل از اینکه شما بدنیا اومده باشی! 🙂
خوشم میاد کسایی ک داستان واسه تعریف کردن زیاد دارن. از من کسی خاطره بپرسه 2ساعت باید فکر کنم چی یادم بیاد .شما چند سالتونه؟