ارسالشده در نوشتههای بابی می 31, 2010 همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و …
نوشته مهدی امیری Mehdi Amiri می 17, 2010 life is a Theater چند وقت پیش با برادرم که رل یک…
ارسالشده در نوشتههای بابی می 5, 2010 ما آدما با امید و آرزو زندهایم، اونایی که مریضن به امید اینکه…
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی آوریل 26, 2010 بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر…
ارسالشده در نوشتههای بابی در مارس 4, 2010 دیشب جاتون خالی با چند تا از بچهها بعد از ماه ها،…
نوشته مهدی امیری فوریه 12, 2010 دوست عزیزی چند سال پیش داستانی برام تعریف کرد که بی شباهت به حکایتی…
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010 خیلی اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم…
ارسالشده در نوشتههای بابی در دسامبر 11, 2009 چند هفتهای بود که خانومم ول کن نبود، میگفت بچهها بزرگ شدن…
نوشته مهدی امیری مدیر سایت در نوامبر 30, 2009 عجب داستاینه این کار ما، امروز یک خانوم، از مشتریهای قدیمیاومده…
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 24, 2009 داشتم با خودم خاطرات گذشته رو مرور میکردم، خیلیهاشون تلخن اما بعضی…