https://youtu.be/ymD9CU43vSg دوستان, برای اولین بار یکی از داستان های من رو با صدای خودم در یوتیوب گذاشتن, از شما تقاضامندم…
اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم…
بیست و چند سال پیش بود, دادگاه داشتم با صابخونه و ساعت ٩ باید اونجا میبودم, با وجودی که خیلی…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2010 مردم تو هیچ جای دنیا دست از خرافات ورنمیدارن! اینجام مردم کم…
دیروز با دخترم تلفنی حرف میزدم، پرسید بابی جن هست؟ میگم جن چیه بابا؟ میگه جن دیگه بچه ها اینجا…
نوشته مهدی امیری در آگوست 6, 2010 چقدر من این تعارفات ایرانی رو دوست دارم، ۳ روز پیش تو مغازه…
نوشته مهدی امیری در 24 آوریل, 2010 بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده…
نوشته مهدی امیری ۲۳ فروردین ۱۳۸۸ - ۱۲ آوریل ۲۰۰۹ زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما…
دوستان حال و احوال کردن هم با این خارجیها درد سره بخدا! دیروز دیدم یکی از مشتری های اتریشی اومد…
می 19, 2009 نوشته مهدی امیری معمولا من خاطراتمو با یادش بخیر شروع میکنم اما ایندفعه خدائیش نمیدونم بگم یادش…