ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 24, 2009 نمیدونم این چه عادتیه که بعضیها دارن و به جای هر کلمه،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 20, 2009 دیروز خانوم یکی از دوستان زنگ زد و گفت که شوهرش مریضه…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 12, 2009 ١٠-١٥ روزی میشه که خانوم بچههای من رفتن مسافرت و این جریان…
نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009 بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 27, 2009 وقتی که بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر مذهبی بود، یکدونه…
ارسالشده در نوشتههای بابی!در ژانویه 28, 2009 واقعا که اگه ما مردای ایرانی زنامونو نداشتیم اصلا مزه زندگی رو درک…
نوشته مهدی امیری در ژانویه 17, 2009 ایرنیهایی که ساکن خارج از کشور هستن،یادشون هست حتما، تا چند سال پیش،…
ارسالشده در نوشتههای بابی! در ژانویه 5, 2009 | شنبه رفته بودم طبق روال همیشگی خرید واسه خونه، شیرو، گوشت…
ارسالشده در نوشتههای بابی!در دسامبر 24, 2008 | امروز صبح سر ریش زدن جلو آینه یاد پدر خدابیامرزمون و کلا…
مارس 16, 2011 بدست Bobby | ویرایش دیشب شب چهار شنبه سوری بود، میخواستم برم خونه به بچه هام بگم…