حالا که صحبت از گذشته ها شد و وقتی که دخترام کوچیک بودن دوستان , یکی دیگه از مشکلاتی هم که ما تو خونه داشتیم براتون تعریف میکنم :
آقا من هر وقت میرفتم خرید که معمولا شنبه ها صبح, قبل از اینکه برم مغازه, بود , نصف بیشتر خریدم, حله حوله ( هله هوله ) بود واسه بچه ها, شوکولات , چیپس, پفک , نوشابه و بستنی و از این چیزا, خوب میدونستم که چیزای سالمی واسه بچه ها نیستن و همشم سر خرید این چیزا برا بچه ها, با خانومم , جر و بحث داشتیم اما این خوشحالی بچه ها رو با دیدن این آشغالا , عجیب دوست داشتم و نمیتونستم دست از این کار بکشم !
بچه ها هم که دیگه عادت کرده بودن, خیلی کوچیکم بودن هنوز, بزرگه ۶ کوچیکم ۴ سالش!
اینا میدونستن بابی که از خرید برمیگرده یک عالمه چیزای خوشمزه و دوست داشتنی واسه بچه ها با خودش میاره , منتظر میشدن , من یخچال رو پر کنم تا حمله کنن!
منم که اصلا منتظر همین بودم که لذتشو ببرم اما از طرفی هم شنیده بودم که باباها باید ابهتی داشته باشن و خودی تو خونه نشون بدن , بعضی وقتا باید به بچه هاشون نشون بدن که هر کاری دلشون بخواد اجازه ندارن بکنن! ما کولری هم تو خونه نداشتیم که من بگم خاموش کنین و بتونم اونجا ابراز وجودی کنم!
وقتم زیاد نداشتم چونکه باید میرفتم مغازه رو باز میکردم , منتظر میشدم که بچه ها برن سر یخچال و اون شادیشون رو ببینم و یک غر نمایشی بزنم و بعدم خوشحال و خندون برم سر کار!
گاهی که بچه ها مشغول بازی بودن و نمیومدن, داد میزدم , بچه ها من الان از خرید دارم میام, نبینم که باز رفتین سر یخچال شوکولات و نوشابه و بستنی و….. رو خوردین, هر چی هم که خریده بودم, میگفتم که زود بیان !
دخترا, تا اسم این چیزا رو میشنیدن, فورا میدویدن و میومدن تو آشپزخونه هر چی رو دوست داشتن ورمیداشتن و برمیگشتن تو اتاق خودشون!
حالا نوبت شو من بود که شروع کنم به غر زدن که شما اجازه ندارین اینهمه آت و آشغال بخورین, کی اصلا به شما اجازه داد و چرا هر چی که میگیرم فوری میخورین و…
یکروز شنبه ای, خانومم اومد تو آشپزخونه و گفت باز تو این سیرک و نمایشتو شروع کردی ؟!
اگر نمیخوای بخورن چر اینهمه میگیری؟ من دفه دیگه هر چی از این آشغالا بگیری همه رو میریزم تو سطل آشغال !
بعدشم, تو مگه عقلت نمیرسه که اینا رو بزاری طبقه بالا, اونجا بزاری دیگه اینا نه دستشون میرسه و نه اصلا میبینن تو چی گرفتی!
گفتم, نبینن که چی بشه, پس من اینا رو واسه عمم میگیرم؟! اگه نبینن و نخورن و دوست نداشته باشن, مگه من مریضم که بگیرم؟!
گفت , من که میدونم تو عمدا اینا رو میزاری طبقه پایین که اینا راحت بتونن وردارن, پس چرا دیگه غر میزنی, من یکبار گذاشتم طبقه بالایی که دستشون نرسه, باز تو گذاشته بودی تو طبقه اول, کرم از خود درخته!
هفته دیگه یادت باشه یا از این چیزا نمیخری یام اگر خریدی, همشو میریزم دور !
گفتم, باشه عزیزم, چی بهتر از این, هرجوری که دوست داری, من اگر از این چیزا واسه بچه ها نخرم, نتونم اینا رو خوشحال کنم, دیگه اصلا خرید نمیرم!
حالا که خودتم اینجوری میخوای , خدا رو شکر از حالا خودت زحمتشو بکش, هرچی هم که دوست داری بخر, اونی هم که صلاح نمیدونی نخر عزیزم, اینکه دیگه ناراحتی نداره , کاشکی خیلی زود تر از اینا همچین پیشنهادی کرده بودی, خیلی ازت متشکرم!
!
آقا, فقط گفت, هر کاری دلت میخواد بکن تو اصلا درست نمیشی و رفت از آشپزخونه بیرون !
این دیگه دفه آخری بود که خانومم اصلا دخالتی کرد تو این برنامه روزهای شنبه منو بچه ها, تا خیلی وقتم این داستان ادامه داشت تا دیگه زمانه سرنوشت دیگری رو برای ما رقم زد.