زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو | پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو | |
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو | ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو | |
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت | آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو | |
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم | گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو | |
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت | سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو | |
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد | در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو | |
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد | که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو | |
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است | گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو | |
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد | گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو | |
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال | خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو | |
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست | گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو |
…
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
…..
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست | بگشای لب که قند فراوانم آرزوست | |
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر | کان چهره مشعشع تابانم آرزوست | |
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز | باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست | |
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو | آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست | |
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست | وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست | |
در دست هر کی هست ز خوبی قراضههاست | آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست | |
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا | من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست | |
یعقوب وار وااسفاها همیزنم | دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست | |
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود | آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست | |
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت | شیر خدا و رستم دستانم آرزوست | |
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او | آن نور روی موسی عمرانم آرزوست | |
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول | آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست | |
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام | مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست | |
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر | کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست | |
گفتند یافت مینشود جستهایم ما | گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست | |
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد | کان عقیق نادر ارزانم آرزوست | |
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست | آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست | |
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز | از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست | |
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد | کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست | |
یک دست جام باده و یک دست جعد یار | رقصی چنین میانه میدانم آرزوست | |
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار | دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست | |
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست | وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست | |
باقی این غزل را ای مطرب ظریف | زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست | |
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق | من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست |
پنهان ز دیده ها و همه دیده از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست….