search

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در مارس 11, 2010

داستان مال چند سال پیشه، تو این کشوری که ما زندگی‌ می‌کنیم، اکثر آدمایی که اهل مسافرت هستن، وقتی‌ اسم ایران رو میشنون، فورا میگن که خیلی‌ دلشون میخواد یکبار برن شیراز رو ببینن، من هم اینقد اینحرفو از خارجیها شنیده بودم که  دیگه عقده شده بود برام، که ایرانی بودم و شیراز رو ندیده بودم!
دفعه آخری که ایران بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم، یکروز خونه خواهرم نشسته بودیم، گفتم یکی‌ از آرزوهای من اینه که برم شیراز و اصفهان رو ببینم! خواهرم گفت اینکه کاری نداره، همین امروز میرم اژانس ترتیب سفر رو میدم، ۴-۵ روزه میریم هر دو شهرو میبینیم، گفتم اگه اینکار رو بکنی‌ که خیلی‌ ممنونت میشم، ظهر که برگشت خونه دیدم بلیط‌ها دستشه، ۲ روز بعدشم نشسته بودیم تو هواپیما به مقصد اصفهان، ۲ روز اونجا بودیم، خیلی‌ تماشائی بود، اکثر جاهای دیدنیشو دیدیم، روز سوم رفتیم فرودگاه و عازم شیراز شدیم.
تو هواپیما، ۴۰-۵۰ تا زن چادری نشسته بودن، از سر تا پا سیاه پوش، فقط چشاشون معلوم بود، یادم نیست از مشهد بر میگشتن یا داشتن میرفتن مشهد زیارت، همشون با همدیگه اون جلو نشسته بودن اما از شانس خوب من یکی‌ از این حوری‌های بهشتی‌، عدل افتاده بود صندلی‌ بغل من!
فاصله اصفهان تا شیراز زیاد نیست، با هواپیما، نیم ساعت بیشتر تو راه نیستی‌، تا هواپیما بلند شد، این خانوم بغل دستی‌ من با صدای بلند گفت: لال از دنیا نروی صلوات بلند ختم کن! چند نفر برگشتن چپ چپ به زنه نیگاه کردن اما نیم نفر هم  صلوات نفرستاد! دوباره بلندتر داد زد: بر قپه پر نور محمد صلوات! ایندفعه دیگه هیچکی حتی نیگاش هم نکرد!برگشت به من گفت میبینی‌ برادر، عجب دور و زمونه‌ای شده، حتی واسه سلامتی خودشونم حاضر نیستن صلوات بفرستن! گفتم شما به دل نگیر خواهر! صلوات مال تراکتور و اتوبوس و اینجور وسایل نقلیس که یواش می‌رن، هواپیما سرعتش خیلی‌ بالاست، اینجا اثری نداره، زورش به هواپیما نمیرسه!
رسیدیم فرودگاه، اومدیم از در فرودگاه بریم بیرون، دیدم یکی‌ داد میزانه، حاجی! منم سرمو انداخته بودم پایین، داشتم میرفتم، دیدم دوباره بلندتر داد زد، اوهوی حاجی، با تو هستم! برگشتم پرسیدم با من؟ گفت مگه گوشات نمیشنوه؟ گفتم چرا اما من حاجی نیستم! گفت مسلمون نیستی‌ ؟ گفتم چرا بخاطر همون که مسلمونم میگم که حاجی نیستم! شمام اگه مسلمون بودی، به هر کسی‌ حاجی نمیگفتی، جریان حج و حاجی شدن رو مگه واسه شما تعریف نکردن؟ گفت نه دادش، شما مثل اینکه بهتر بلدی، شما تعریف کن، مام یاد بگیریم!
گفتم واسه حاجی شدن، شما باید بری عربستان، اونجا چند تا تلویزیون، ویدیو رکوردر، سی‌دی پلیر، عطر و ادکلن، پارچه، ساعت، رو تختی، لباس خواب…………….بخری، پولتو بریزی تو جیب این شیخ‌های فاسد عرب، تا اونا برن تو پاریس و لندن،   تو کازینو‌ها قمار کنن، تو کابار‌ه ها و  کافه‌ها عرق بخورن و خانوم بازی کنن تا اونوقت شما بشی‌ حاجی!
گفت شما برو تو اون اتاق پشتی‌ باهات کار دارم، جوراباتم در بیار!!
خواهرم گفت، حاج آقا، شما ببخشین، این برادر من هر چی‌ به دهنش میاد میگه، منظوری نداره، بهش گفت: شما برو اونجا بشین منتظر باش تا حاج رسول بیاد!
با خودم گفتم عجب غلطی کردم اومدم شیراز، از همون اولش با بد شانسی‌ شروع شد، کاشکی‌ همون اصفهان مونده بودیم!
کفش و جورابمو در آورده بودم و منتظر حاج رسول، بعد از نیم ساعت دیدم یکی‌ داره از اون ته میاد، ریشاش دوبرابر اونی‌ که منو فرستاد تو این اتاق! گفتم خدایا خودمو به تو سپردم!
حاج رسول اومد تو، گفت سلام علیکم، منم گفتم سلام از ماست حاج آقا!
گفت شما چرا کفشو جوراباتونو در آوردین؟
خداییش مثل سگ ترسیده بودم اما  سعی‌ کردم که خودمو خونسرد نشون بدم!
گفتم همکارتون فرمودن که جورابامو در بیارم، از ایشون سوال کنین!
گفت نکنه میخواستین وضو بگیرین، اینجا رو با نماز خونه عوضی‌ گرفتین؟
گفتم نه حاج آقا، ایشون به من گفتن حاجی، منم بهشون عرض کردم که بنده هنوز مکه شرفیاب نشدم و حاجی نیستم!
همکارشو صدا زد، پرسید جریان چیه، چرا ازیشون خواستی‌ که جوراباشو در بیاره، نکنه دنبال تفنگ و زره پوش تو جورابای ایشون میگشتی! یارو گفت نه، من بهش گفتم که جوراباشم، در بیاره بعد از بقیه لباساش! بعدشم شروع کرد به شرح داستان!
حاج رسول نگاهی‌ به من کرد که برق از اونجام پرید،  برگشت به همکارش گفت، مگه دروغ گفته؟ خیلی‌ از ما مسلمونا هنوز درک نکردیم که حج چیه و زیارت خونه خدا واسه چیه! ایشون حرف نامربوطی نگفته، شما بیخودی این اقارو معطل کردی!!
حاجی  پرسید شما دفعه اولتونو میاین شیراز؟ گفتم بله حاج آقا، تو دلم گفتم و دفعه آخر!
گفت از کدوم شهر تشریف میارین؟ اومدین سیرو سیاحت یا اینکه دوستی‌ ، فامیلی اینجا دارین؟
گفتم  راستش  از مشهد خدمت رسیدیم واسه زیارت!
خندید، گفت حرم امام رضا رو گذاشتین اومدین شاه چراغ زیارت؟
گفتم شاه چراغ هم حتما میریم اما ما اومدیم زیارت حافظ و سعدی!
گفت، کار بسیار خوبی‌ کردین، به شهر ما خوش اومدین، مام التماس دعا داریم! ببخشین اگه مزاحمتی ایجاد شد!!
گفتم ما کوچیک شماییم حاج آقا، محتاجیم به دعا!
اومدم، بیرون، طفلی خواهرم داشت میلرزید، گفت چی‌ شد، گفتم حاج رسول آدم روشنی بود، اون جوجه هم به گوه خوردن افتاده بود! گفت چرا رنگت پریده اینقد؟! گفتم بخاطر اینکه دلم به حال یارو سوخت، افتاده بود به دست و پام، ندیدی کفشامو در آورده بود، میخواست پاهامو ببوسه، نذاشتم!
گفت ببین دادش، این چرت و پرتا رو بذار کنار، اینجا رو بهش میگن ایران، جلو دهنتو نگیری، چوب تو آستینت می‌کنن، خدا پدر حاجی رو بیامرزه که آدم خوبی‌ بود، گیر ناجوراشون بیفتی، بخاطر یک حرف بیجا، ۶ ماه باید آب خنک بخوری!

 

 

تاکسی‌ گرفتیم، رفتیم مرکز شهر، میخواستیم اول تکلیف هتل رو روشن کنیم بعدا بریم یک ذره تو خیابونا بچرخیم.، یکی‌ دوتا هتل خوب بودن تو همون خیابون اصلیش، اسم خیابونش الان یادم نیست، هیچکدوم جا نداشتن! اما تو هتل دومی بهمون گفتن که تو یکی‌ از  خیابون فرعی ها، هتل خوبی‌ هست که ۴ ستاره نیست اما خیلی‌ تمیز و مرتبه، مام گفتیم بریم بنیم چیه، هتل رو همه میشناختن، زود پیداش کردیم رفتیم تو، دم رسپشن، آقای شیک و پیکی  گفت که فقط یک سویت دارن که خالیه، اگه بخوایم میتونیم ببینم و اگه مورد قبولمون واقع شد بگیریم، اسم سویت شنیدم گفتم، الان یارو چیزی حدود ۲۰۰-۳۰۰ یورو از ما میخواد، به روی خودم اما نیاوردم، گفتم  بریم ببینیم، گفت طبقه آخره، متأسفانه آسانسور هم خرابه، باید از پله‌ها بریم! خواهرم پاش درد میکرد، گفت تو برو خودت ببین، من همین پایین منتظر میشم.
رفتیم بالا، سویت  خوبی‌ بود، کولر، یخچال، حموم دستشویی‌ سوا، دو تا اتاق تو در تو، با منظره خوب از شهر شیراز، اینقد خوشم اومد که بدون اینکه قیمتشو بپرسم، گفتم، خوبه، میگیریمش!
برگشتیم پایین، که یارو کلیدو بهمون بده.
دم رسپشن، پرسیدم این سویت شبی‌ چند هست، گفت قابلی‌ نداره، گفتم خواهش می‌کنم، گفت واسه شما یک کلام ۲۰ تا! من نمیدونستم منظورش چیه، پرسیدم ۲۰ تا چی‌؟ گفت ۲۰ تا هندونه! ۲۰۰۰۰ تومن آقا، بازم بگم؟ من باورم نمی‌شد، خیال کردم، عوضی‌ میشنوم! آخه اینجا، تو دستشویی هتل هم که بخوابی، نفری ۷۰-۸۰ یورو ازت میگیرن، من بازم پرسیدم ۲۰ هزار تومان؟ یارو گفت، خوب حالا دم غروبه، شما ۱۸ تا بده! گفتم ۱۸۰۰۰ تومن، گفت، ۱۵ تا دیگه کمتر نمیشه، نمیخوای برو بذار به کارمون برسیم، اگه شیش مام این سویت رو خالی‌ بزارم از ۱۵ تا کمتر نمیدم! گفتم نه قیمتش خوبه، من فکرم جای دیگه بود!
۱۵۰۰۰ تومن، ۱۳ یورو هم نمی‌شد!، شنیده بودم که ایران ارزونه اما نه دیگه به این ارزونی، اونم تو شهر توریستی شیراز!
گفت، شناسنامه هاتونو لطفا بدین، گفتم من راستش شناسنامه ندارم اما پاسپورت همرامه، گفت شناسنامت کجاس؟ گفتم اینجا نیست، من ایران زندگی‌ نمیکنم، یارو تا اینو شنید، گفت دیدی، چه اشتباهی‌ کردم، اگه میدونستم خارج زندگی‌ میکنی‌، ۸۰ تا یک تومان  پایین تر نمیومدم! اما خوب دیگه، شانس شما بود و بد شانسی‌ ما! گفتم خداییش هم  خیلی‌ کم گفتی، گفت شمام دیگه نمیخواد، نمک رو زخم بپاچی، بیا اینم کلیدا، اینشاالله خوش بگذره، همراهتون که اینشاالله خانومتون هستن؟ گفتم، ایشون از من ۱۵ سال بزرگترن، خواهر بنده هم هستن، خیالتون راحت باشه !
رفتیم بیرون، چرخی تو همون خیابونای، دور و بر زدیم، خواهرم خسته بود، ساعت تقریبا، هشت و نیم برگشتیم هتل، آقاهه تا منو دید، گفت از شهر ما خوشتون اومد؟ گفتم من که دفعه اولمه اومدم اینجا، هنوزم فقط دو تا خیابون بغلی رو دیدم، فردا اینشاالله میریم اینور اونور، گفت من آلمان بودم، انگلیس بودم، فرانسه بودم، هیچ شهری به قشنگی شیراز خودمون،  هیچ جای اروپا  ندیدم، یکدفعه کمه آدم بیاد شیراز باید سالی‌ یکدفعه بیاین!
پرسید از اتاقتون که راضی‌ هستین؟ گفتم بله همه چی‌ عالیه، فقط این آسانسور که خرابه، واسه خواهرم یک کم مشکله، چونکه پاش درد میکنه، گفت یه چیز میگم پیش خودمون بمونه!   آسانسور خراب نیست!  فردا اینجا مسابقه فوتباله، فوتبالیست هام اینجان، اینا اینقد از صبح‌هی با این آسانسور بالا و پایین رفتن، که من بستمش که خراب نشه، روشم زدم خراب است اما واسه شما ، خراب نیست، بیا بریم  واست راش بندازم! گفتم دستت درد نکنه، چونکه خواهر من پله‌ها رو که میره بالا، خیلی‌ اذیت میشه.
موقع خواب دیدیم که اتاق خیلی‌ سرده، کولر هم هیچ کلیدی، درجه‌ای هیچی‌ نداشت که بشه کمش کرد! زنگ زدم پایین، گفتم این کولر رو چه جوری میتونیم کم کنیم، گفت که کم نمی‌شه! گفتم پس اگه میشه خاموشش کنین، گفت اگه بخوایم خاموش کنیم، باید تمام کولر‌ارو خاموش کنیم، گفتم ما از سرما یخ زدیم، چیکار کنیم؟ گفت مگه رو میز ملافه نیست؟ گفتم ملافه  که هیچی‌ اگه ۳ تا پتو هم رومون بندازیم، بازم سرده، گفت، ملافه ها واسه رو انداختن نیست، اونو اونجا گذشتیم، که شما جلو کولر آویزون کنی‌، که بادش اذیتتون نکنه! گفتم باشه امتحان می‌کنیم، ملافه رو جلو کولر آویزون کردیم و گرفتیم تا صبح راحت خوابیدیم!
صبح بعد از  صبحانه، به خواهرم گفتم، من دوست دارم که اولین جایی‌ که میریم، آرامگاه سعدی باشه، چونکه هم خیلی‌ مریدشم و هم صحبت کوچیکی باهاش دارم که  چندین ساله  میخوام بهش بگم! بعد آز موافقت ایشون، تاکسی گرفتیم و رفتیم سراغ استاد سخن!
آز تاکسی‌ که پیدا شدیم و وارد صحن آرامگاه سعدی شدیم، واقعا حالت عجیبی‌ بهم دست داد، وقتی‌ چشمم به مزارش افتاد بی‌ اختیار شروع کردم به گریه کردن! خواهرم گفت این اداها چیه در میاری، زده به سرت؟ گفتم من وقتی‌ که جایی‌ رو که همیشه آرزوی دیدنشو داشتم،برای اولین بار میبینم، نمیتونم جلو اشکامو بگیرم، اولین بار هم این حالت، موقعی که جلو دیوار کلوسئوم در رم ایستاده بودم به من دست داد، بعد هم در پاریس، موقع دیدن  کلیسای نوتر دام، دفعه بعدشم وقتی‌ که جلو ساختمان اپرای وین ایستاده بودم!
وارد مقبرش  که شدیم، گفتم استاد خدا رو شکر می‌کنم که بالاخره ما رو طلبیدی که به پابوسیت بیایم، برات نمیتونم فاتحه بخونم، چونکه شما خودت فرمودی که، مرد نکو نام نمیرد هرگز، برای آدم زنده هم که فاتحه نمیخونن، من فقط اومدم پیشت که باهات درد دل کنم، خودت که بر همه امور واقفی، میدونی‌ که من چقدر مرید شما هستم اما یک گلایه هم آز شما داشتم، من تمام اشعار و نوشته‌های شما رو عاشقانه دوست دارم بغیر آز یکی‌، خیلی‌ من ناراحتی‌ کشیدم آز دست این نوشته شما، اونم زمان بچگی‌، که هنوز لام رو از کام تشخیص نمیدادیم، مارو با این نوشته شما بدجور شکنجه میدادن! حتما خودت دقیقا میدونی‌ که کدومو میگم، آخه شما واسه چی‌ این داستان منّت خدای را عز وجلتو نوشتی‌، میدونی‌ که اینو گذاشته بودن تو کتاب فارسی‌ مدارس؟ اونم واسه بچه های ۸-۹ ساله! ما بچه ها، بنی آدمتو خیلی‌ دوست داشتیم، حکایت های دیگتو با جون و دل میخوندیم، اما این عز وجل و ممد حیات و مفرح ذاتت دیگه چی‌ بود؟ ما چقدر از معلممون سر کوفت خوردیم، سر این عز وجلت، چقدر سعی‌ کردیم که بفهمیم چی‌ می‌خوایی بگی‌ اما نفهمیدیم که نفهمیدیم، بین خودمون باشه، الان هم تا عز وجل از یکی‌ میشنوم میخوام کلشو بکنم، هنوزم نفهمدم که عز وجل یعنی‌ چی‌! اما با همه اینحرفا، خیلی‌ مخلصتم، این همه راهو اومدیم فقط بخاطر زیارت شما!

 

 

از خوش شانسی‌ ما، هیچکی هم اونجا نبود، من بودم و شیخ ، یک دفعه دیگم نگاهی‌ به دور و برام انداختم دیدم هیچکی نیست، گفتم استاد من که دلم نمیاد از پیشت برم اما خواهرم منتظره، اگه اجازه بدی دستتو ببوسم و از حضورت مرخص شم، اینو گفتمو خودمو انداختم رو سنگش، ۲-۳ دفعه بوسیدم و بلند شدم گفتم، تا دفعه دیگه که مارو بطلبی، خدا حافظ!
اومدم تو صحن حیاط، میخواستم سیگارمو روشن کنم، دیدم فندک همرام نیست، سیگارو گذاشتم تو جیبم که دیدم یک نفر نمیدونم از کجا ظاهر شد!  گفت آتیش میخواستین؟  گفتم شما رو مثل اینکه شیخ فرستاد واسه من، اصلا نفهمیدم شما از کجا اومدین! گفت من ۱۰ دقه‌ای هست اینجام، می‌خواستم بیام پیش شیخ،دیدم شما دارین باهاش راز و نیاز می‌کنین، صبر کردم در دلاتون تموم شه! گفتم شرمندم من دفعه اولیه که اومدم مقبره سعدی، به احتمال زیاد، دفعه آخر هم هست، به این خاطر، هر چی‌ تو دلم بود بهش گفتم، سیگارشو در آورد، پرسید اجازه دارم یک سیگار باهاتون بکشم؟ گفتم،لطف می‌کنین، گفت شما که اینقدر ارادت دارین به شیخ، چرا تا حالا نیومدین پیشش؟ گفتم من از راه دور میام،متأسفانه، خیلی‌ ساله که ایران زندگی‌ نمیکنم، اگه اینجا بودم که تا حالا ۱۰ دفعه اومده بودم!
پرسید، پیش حافظمون هم رفتین؟ گفتم نه والا، ما تازه دیشب اومدیم، شیراز، فردام هستیم، همه جا رو هم می‌خوایم ببینیم، هیچ جا رو هم بلد نیستیم، گفت شما خیلی‌ کم وقت گذاشتین برای شیراز، حتما، تخت جمشید هم میخواین برین، شاه چراغ، حافظیه، باغ ارم، دروازه قرآن، بازار….نمیتونین، همه جاهای دیدنی‌ شیراز رو دو روزه ببینین، مخصوصاً اگه، آشنا نداشته باشین!!
فندکشو داد به من، گفت شما یک سیگار دیگه بکشین، من سلامی‌ بکنم به شیخ بیام، سیگار رو چاق کردم و محو تماشای ارامگاه سعدی بودم که دیدم برگشت، دستشو دراز کرد پیشم، گفت من محمود هستم، شیخ فرمود که من شهرشو به شما نشون بدم! دستشو گرفتم، گفتم شما لطف دارین اما ما تاکسی میگیریم، راضی‌ به زحمت شما نیستیم، خواهر من هم الان جلو در منتظره، باید برم که دیگه کم کم صداش در میاد.
گفت اما ، دستور دستور شیخه، من باید شیراز رو به شما نشون بدم، گفتم، ممنونم اما شما که راننده نیستین، گفت شما حساب کن که هستم! قیافش اصلا به کلاه بردار‌ها نمیخورد که من فکر کنم، نقشه‌ای تو سرش هست یا می‌خواد کلاه سرمون بذاره، گفتم ما که میخوایم با تاکسی‌ بریم، شما بگین چقدر میگیرین، با شما میریم، گفت شما غصه اونشو نخورین، با هم کنار میایم، من فقط دوست دارم که شما قشنگی‌های شهر مارو ببینین، برین اون سر دنیا تعریف کنین!
رفتم جریان رو برای خواهرم گفتم، تا شنید، گفت اصلا حرفشم نزن، اینا تو اینجور جاها میپلکن، تا آدمایی مثل تورو گیر بیارن و بتیغن، خدا میدونه یارو، چه کلکی میخواد سوار کنه!
گفتم، اما به قیافش نمیاد که کلاه بردار باشه!
گفت میخواستی، یک تابلو بندازه گردنش که من کلاه بردارم؟
گفتم اما همه اونایی که تو آرامگاه کار می‌کنن خیلی‌ با احترام باهاش سلام و علیک میکردن، گفت من نمیدونم، از من گفتن بود!
گفتم تازه خیلی‌ که بخواد کلاه سرمون بذار چقدر میشه،۳۰۰۰ تومان، ۱۰۰۰۰ تومن، ۲۰ تا؟ اینا که پولی‌ نیست، گفت خیلی‌ مثل اینکه وضعت خوبه! گفتم نه اتفاقا اما یارو آشناس با این شهر، میدونه مارو کجا ببره، آز حرف زدنش هم معلومه که با سواده و آدم حسابی‌، گفت اگه با سواد و آدم حسابی‌ بود که نمیومد من و تورو ببره اینور اونور!
گفتم حالا دیگه من بهش گفتم بیاد ما رو ببره، میریم، ناجور از آب در اومد، پولشو میدیم، میگیم خدا حافظ.
محمود آقا، ماشینشو آورد ما رو سوار کرد برد خیلی‌ جاها رو بهمون نشون داد، پیش حافظ هم مارو برد، و جاهای خیلی‌ قشنگ دیگه، ساعت حدود ۸ شب ما رو گذشت دم هتل، هر چی‌ میخواستم باهاش حساب کنم گفت که فردا بعد از اینکه ما رو برد تخت جمشید و باغ ارم، اونوقت میریم سر حساب!
خواهرم از عقب‌هی چشم غره میرفت که یعنی‌ باهاش حساب کن؛ هر کاریش کردم که پول بگیره، میگفت من که میدونم شما کدوم هتلین، نمیتونین در برین، میام فردا باهاتون حساب می‌کنم!
محمود آقا تو ماشین میگفت که ۲ تا بچه داره، دخترش، ۱۰ سالش بود، پسرشم ۱۳ سال! کارمند بود و از زندگیشم خیلی‌ راضی‌ بود، هم خودش هم خانمش کار میکردن، زندگیشونو میچرخوندن.
من حرفاشو یک کمشو باور می‌کردم اما خواهرم، میگفت همش دروغه!
شب موقع شام، خواهرم میگفت، این محمود آقا، این سفر رو آخرش به ما زهر میکنه، گفتم ولش کن بره، به حرفم گوش ندادی!
گفتم بابا، خواهر من، جوش نزن، مگه چی‌ می‌خواد بشه، محمود آقام که خیلی‌ آدم اهل کتاب و خوش صحبتیه،  آدم متینی به نظر میرسه، حالا بدبخت شاید، خرجشون در نمیاد، مجبوره رانندگی‌ کنه، مگه عیبه؟
گفت : اصلا این مرد کاراش برای من عجیب و غریبه! چرا ظهر هر کاریش کردی نیومد با ما نهار بخوره؟ ترسید اگه بیاد پول غذاشو ما بدیم، مجبور شه کمتر بگیره!
گفتم نه بابا، به من گفت چونکه پول کافی‌ تو جیبش نبود که بتونه ما رو هم دعوت کنه، با هامون نیومده، نخواسته بود که ما پو ل غذاشو بدیم!
گفت تو هم باور کردی؟ گفتم دلیلی‌ نمی‌بینم که باور نکنم،
گفتم اگه محمود آقا کلاهبردار  بود که ما رو به خونش دعوت نمیکرد، ما رو پیش زن و بچش نمی‌برد،ندیدی چقدر اصرار کرد که فردا بریم خونشون ناهار؟ گفت معلوم نیست ما رو خونه کی‌ میخواست ببره! گفتم برو بخواب، زیاد نگران نباش، از من بپرسی‌ میگم که خیلی‌ هم آدم با معرفتیه!
کوتاش کنم، فرداش بازم محمود آقا اومد و مارو برد همه جا چرخوند، ۴-۵ ساعت فقط علاف شد که ما رو برد تخت جمشید و بر گردوند، تو راه میگفت که خانوم و بچه هاش، خیلی‌ دوست داشتن که مارو ببینن، گفتن، حالا که ظهر تشریف نمیارین، اگه می‌تونین شب بیاین خونه ما، دور هم باشیم!
بهش گفتم آقا محمود، ما دیگه فردا با اجازتون عازمیم، شب باید زودتر برگردیم هتل بخوابیم چونکه صبح ساعت ۹ باید فرودگاه باشیم، از خانومتون تشکر کنین، بگین انشألله دفعه بعد!
از بعد از ظهر دیگه خواهرم شروع کرده بود به گفتن که حالا ببینیم شب چه آشی واسمون پخته، گفتم نکن این کار رو، بازم گوش ندادی…
گفتم خواهر، هر چی‌ بگیره حلالش، من که لذت بردم از بودن با این مرد، بهتر بود، یک ماشین قراضه با یک راننده نا‌ مرتب بی‌ تربیت میگرفتیم یا اینکه ۱۰-۱۵ تا بیشتر بدیم با آدمی‌ مثل محمود آقا بریم اینور اونور؟
گفت ۱۰-۱۵ تا بیشتر بخواد خوبه، من که با این حرف‌ها و صحبتای ایشون فکر کنم با ۱۰۰ هزار تام راضی‌ نشه!
موقعی که داشت ما رو میبرد هتل، محمود گفت تا حالا نشده بود که یه روزه به یکی‌ اینجور علاقمند شم!  گفتم : من هم این ۲ روز رو جزو بهترین روز‌های زندگیم میدونم، واقعا هم از اینکه شیخ عجل منو با محمود آشنا کرده بود، خوش حال بودم، خیلی‌ صمیمی‌ بود، مثل اینکه چند ساله ماها رو میشناسه!
ما رو که دم هتل پیاده کرد، واقعا اشک تو چشاش بود، گفتم ، محمود جان، چقدر تقدیم کنم، خندید گفت، من پولمو از شیخ میگیرم!
گفتم شوخی‌ رو بذار کنار محمود جان.
گفت شوخی‌ نمیکنم، من دیروز که  بهت گفتم شیخ گفته برو شهر منو به اینا نشون بده، تورو که نمیشناختم اما چونکه دیدم واقعا مرید سعدی هستی‌، اینکار رو کردم، حالام باید خودش بهم پولمو بده،  تا قرون آخرشم ازش میگیرم، هیچ بحثی‌ هم سر این موضوع نکن! من خدا رو شکر با کار خودم و زحمتی که خانومم میکشه، احتیاجی به مسافر کشی‌ ندارم، این کار رو اول بخاطر سعدی، بعدشم بخاطر خودم کردم،  فقط شما کم لطفی‌ کردین که نیومدین بچه‌های منو ببینین، خیلی‌ دوست داشتن با شما آشنا شن؛

 

 

خواهرم گفت آقا محمود، میشه شماره خانومتو بگیری من باهاش خدا حافظی کنم ؟ شماره رو گرفت، گوشی رو داد به خواهرم، خواهرم گفت ما مزاحمین این دو روز محمود آقا هستیم، مهمون نمی‌خواین بیایم، یک چائی خدمتتون باشیم؟
به محمود گفتم، محمود جان، سر راه یک جا نگردار که من یک چیزی‌ لازم دارم بگیرم.
گفت چی‌ میخوای‌ بگیری؟
گفتم یه چیز لازم دارم!
گفت شما که میخواستی بری هتل بخوابی، حالا چی‌ یادت افتاد؟ اگه میخوای واسه بچه‌های من چیزی بگیری، من راضی‌ نیستم، تا خونه هم این ماشین ترمزش بریده!
خونشون که رسیدیم، بچه‌ها دم در منتظر بودن، چه بچه های خوبی‌، چه خانم مهربونی، ما اون شب تو شیراز دیدیم که هنوز انسانیت از بین نرفته، دوستی‌ هست، رفاقت هست، هنوز آدمایی‌ مثل محمود آقا  و خانوادش  هستن!
محمود و خانمش اون شب نذاشتن ما شام بریم هتل، موقع خدا حافظی، گفتم ما واقعا شرمنده‌ایم که دست خالی‌ اومدیم اما محمود جایی‌ نگه نداشت که ما بتونیم واسه بچه‌ها اقلاً یک چیز کوچولو  بگیریم، اما فقط به رسم یادگاری دوست د ارم موبایلمو بدم به ساسان که همیشه یاد ما باشه، آقا محمود امپرش رفت بالا، گفت امکان نداره، گفتم ببین محمود جان، من تا دلت بخواد از اینا دارم، تو هر چی‌ گفتی‌ من نه نگفتم شمام حالا، ساکت باش!
خواهرم دست انداخت گردنش، گردنبندی که به گردنش بود، در آورد انداخت گردن سحر، ایندفه دیگه مادر و پدر با‌هم دادشون در اومد، خواهرم گفت محمود آقا تو این ۲ روز درسی‌ به ما و بخصوص به من داد که ارزشش به مراتب بیشتر از این چیزاس!
موقع خدا حافظی، خواهرم و خانوم محمود، همچین گریه میکردن که مثل اینکه ۳۰ ساله همدیگرو میشناسن!
محمود پرسید فردا چه ساعتی‌ باید فرودگاه باشین؟ میام میبرمتون.
گفتم دقیقا نمیدونم، اما لازم نیست محمود جان، چون آقائی که تو هتل کار میکنه، گفته ما رو میبره فرودگاه، الکی‌ گفتم که دیگه بیشتر از این مزاحمش نشیم!
موقع روبوسی و خدا حافظی، برای دومین بار، اشکم در اومد، واقعا که علاقه عجیبی‌ تو این ۲ روز به محمود پیدا کرده بودم!
فرداش ساعت نه وارد فرودگاه شدیم، دیدیم که محمود و خانوادش اونجا منتظر ن! یک عالمه چیزم تو دستاشون، خواهرم گفت که چرا خودتونو تو زحمت انداختین، گفتن یک مقدرا سوغاتی های شیرازی آوردیم که با خودتون ببرین!
گفتم حالا زحمت کشیدین اومدین، دیگه اینکار‌ها چیه؟ یکی‌ دوتاشو ما میبریم بقیشو برگردونین خونه.
محمود گفت نبری،  مثل اینه که به من فحش دادی!
گفتم اصلا ما تو ساکمون جا نیست.
کلیدو داد به ساسان اونم رفت از تو ماشین یک ساک اورد همه کادو هارو ریختن تو ساک!
گفتم ببین محمود جان، ما بارمون زیاد میشه، نمیذارن ببریم.
گفت فکر اونو که اصلا نکن! تلفنشو از جیبش در آورد و گفت ما هر جا خرمون نره، اینجا دیگه میره، دائی ما نا سلامتی اینجا همه کارس!
هنوز مشغول جا دادن وسایل تو ساک بودیم که یکی‌ زد رو شونم، گفت سلام علیکم، من دائی محمود هستم.
بر گشتم دیدم حاج رسول دستشو دراز کرده میگه، زیارتاتون قبول باشه انشألله!….
Mehdi Parsnews Amiri

View Comments

  • dariush gorgani says:

    kheyli jaleb bood inja hame az iran bad migan tu iran ham hame bd migan khoshhalam ke khoobi haye iran ro ham neveshtin

  • mehdi amiri says:

    مسافرت بسیار خوبی بود داریوش جان با خاطره های خوش و بیاد ماندنی!

  • Mehdi Parsnews Amiri says:

    مسافرت بسیار خوبی بود داریوش جان با خاطره های خوش و بیاد ماندنی!

  • Mehdi Parsnews Amiri says:

    دوستان چونکه فعلا حال و حوصله نوشتن مظلب جدیدی نیست و مام تعداد زیادی بیننده از شهر زیبای شیراز داریم، امروز این نوشته بابی رو تقدیم تمام هموطنان عزیز شیرازی میکنیم! :)

  • mehdi amiri says:

    دوستان چونکه فعلا حال و حوصله نوشتن مظلب جدیدی نیست و مام تعداد زیادی بیننده از شهر زیبای شیراز داریم، امروز این نوشته بابی رو تقدیم تمام هموطنان عزیز شیرازی میکنیم! :)

  • آقا داستان خیلی‌ با حال بود منم شیرازیم بچه انوری دلمونو آب کردی

  • mehdi amiri says:

    ممنونتم فرامرز جان، شما راستش بیشتر بهت میاد مال طرفای گرگان باشی تا شیراز! :roll:

  • Mehdi Parsnews Amiri says:

    ممنونتم فرامرز جان، شما راستش بیشتر بهت میاد مال طرفای گرگان باشی تا شیراز! :roll:

  • AliAkbar Ayanifard says:

    Ba salam be hamegi.man zamani ke Iran budam be dalile sharayete karim tamame sharha va ostanharo didam,ke az in babat az khoda mamnunam.gharaz az in goftar in bud ke mikhastam begam ma dar hamejaye in khake pahnavar va ghani adamaye besyar mehrban va mehmandusti darim ,man ba kord,baluch ,shomali ,arab va..... barkhorde nazdik dashtam va az taktake in aghvame irani chizi joz safa va samimiat nadidam.az haminjaham daste tak takeshuno mibusam va ta Hamisheye ayam be iran va irani budanam eftekhar mikonam,faregh az hamaye bahs va jedal haye siasi. paydar bashin dustan dusetun daram.

  • mehdi amiri says:

    من دوست عزیز، متاسفانه بدلیل ترک ایران در جوانی وقت مسافرت به شهر های مختلف کشورمون رو نداشتم اما من هم مانند شما خاطرات بسیار خوبی از شهر های معدودی که شانس دیدنشونو داشتم، دارم که این خاطره هم یکی از آنها بود که براتون تعریف کردم!
    از شما هم بخاطر کلمات قشگتون و وقت گذاشتن برای خواندن این خاطره نسبتا طولانی تشکر میکنم! :)

Recent Posts

یلداتون مبارک Happy Yalda

شب یلدا، فرصتی است برای با هم بودن، گفتن از خاطرات شیرین و ساختن لحظه‌هایی…

6 روز ago

یلداتون مبارک💖🌹😍Happy Yalda

https://youtu.be/qkTWlW8FYsU دوستان من فقط یکبار در عمرم, سعی کردم سفره شب یلدا بچینم تو خونم…

6 روز ago

خرید روزهای شنبه برای دخترام, یادش بخیر! 😨

حالا که صحبت از گذشته ها شد و وقتی که دخترام کوچیک بودن دوستان ,…

1 هفته ago

داستان دوازده برادر، ننه سرما، چله بزرگ وچله کوچک

کمتر کسی ازماها داستان دوازده برادر، ننه سرما ، چله بزرگ و چله کوچیکه رو…

2 هفته ago

بازار مشهور و معروف کریسمس جلوو شهرداری وین Christkindlmarkt Vienna Austria part 2

https://youtu.be/PdspPazFQbU کریستکیندل‌مارکت در میدان Rathausplatz، یکی از محبوب‌ترین و بزرگ‌ترین بازارهای کریسمس در وین است.…

2 هفته ago

رستوران اقدسیه در تهرانRestaurant Aghdasieh Tehran Iran

https://youtu.be/vmNAHneR1LU دوستان گلم, دوست بسیار عزیزمون مسعود گرامی, سری به رستورانی در تهران زده ,…

2 هفته ago