الاغ!

چند روز پیش, با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن  تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم, دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد!
خانومم گفت : بابا ی الکساندر  گفت نمیاد!
گفتم, چه بهتر, خیلی آدم گوشت تلخیه!۳ ساله من این بشر رو هر روز میبینم تا حالا ندیدم صبح که بچشو میاره با یکی سلام و علیک کنه!
هر روز چشاش میوفته تو چش من, اگه بهش سلام نکنم, همون جوری بر و بر منو نگاه میکنه و راشو میگیره میره! همچین الاغی من تو عمرم ندیدم!

من که صبح وارد مهد میشم, هر کی رو میبینم از بچه و بزرگ بهش سلام میکنم!

خانومم گفت مادر آندریا میاد, باباشو نمیدونم!
گفتم اون اصلا بابا داره؟!
گفت بابا که داره, لک لک که نیاوردش بزاره بالا پشت بوم!  اما منم تا حالا ندیدمش !
دختر  کوچیکه گفت بابی,  آندریا  رو هر روز باباش میاد دنبالش!
گفتم چه جالب دخترم,  پس تو دیدیش!
گفت اره بابی.
پرسیدم چه جور  آدمی هست؟
گفت: اونم یک الاغیه  مثل تو بابی, از در که میاد تو به همه سلام میکنه!…..

این پست دارای 4 نظر است

  1. ایول… کیف کردم

    دخترت ماشالله ژن خودتو برده (داستان مادام رو میگم!)

    خدا برات نگهشون داره

دیدگاهتان را بنویسید