نوشته مهدی امیری سپتامبر 9, 2010
یادش بخیر زمان دانشجویی، مام مثل اکثر جوونای اون زمان که از ایران رفته بودیم انگلیس بحساب درس بخونیم، هر شب تو دیسکوتکها و کازینوها ولو بودیم، البته خداییش درسمونم میخوندیم!
یادم میاد یکروز که بابای خدا بیامرزمون خرج یکماهمو به وسیله یکی از فامیلها فرستاده بود، اومدم پولارو ببرم بذارم تو حساب، دیر شد و بانک تعطیل شد!
شب هم طبق معمول هر شب، اول دیسکوتک و بعدشم کازینو!
آقا چشمتون روز بد نبینه همه پول هارو تا قرون (پنس) آخرش تو همون شب باختم و برگشتم خونه!
صبح که بیدار شدم تازه فهمیدم چه شکری خوردم، قرض و قولهها رو نداده بودم، اجاره رو نداده بودم، پول برق و گاز، خلاصه همه چی باز بود، همه پولارم باخته بودم!
نشستم و با خودم فکر کردم چیکار کنم، چیکار نکنم که فکر بکری به سرم زد!
فورا حاضر شدم و رفتم سفارت، قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و به یکی از کارمندا گفتم: من مشکلی واسم پیش اومده و به کمک شما احتیاج دارم!
گفت مشکلت چیه؟
گفتم راستش دیروز پولایی رو که بابام واسم فرستاده بود میخواستم ببرم بانک، یک جا از جیبم افتاده و همشو گم کردم، الان هم واسه خرج روزانم موندم! دستمم به هیچ جا بند نیست، هیچکی هم ندارم که بهم کمک کنه، میخواستم از شما خواهش کنم که به دادم برسین!
کارمنده، خیلی ناراحت شد و گفت، خوب دیگه حالا که پیش اومده، زیاد ناراحت نباش ، بیا این فرم رو پر کن ما بهت کمک میکنیم!
داشتم با چشم گریان فرم رو پر میکردم که در یکی از اتاقها باز شد و آقایی اومد بیرون، دیدم یارو آشنا از کار در اومد! سرمو انداختم پایین و به پر کردن فرم ادامه دادم!
آقاهه منو که دید، صاف اومد پیش من و سلام و علیکی کرد و پرسید، خوبین؟ چند بار تو کازینو همدیگرو دیده بودیم!
پرسید، چیکار داشتین، کمکی از من ساختست؟
گفتم نخیر، خیلی ممنونم، چیزی نیست، مزاحم شما نمیشم، همکارتون لطف کردن و کار منو راه انداختن! نمیخواستم یارو بفهمه واسه چی اونجام!
همکارش گفت، طفلی بد شانسی آورده، پولاشو گم کرده!
تا اینو گفت من سرخ شدم، میدونستم که مرده یک چیزی میگه!
آقاهه روشو کرد به منو گفت، کجا گم کردین پولاتونو؟
گفتم تو خیابون!
پرسید چقدر بود؟ هول شدم گفتم نمیدونم!
گفت رفتین پلیس؟ گفتم نه!
گفت وقتی یکی پولش یا چیزیش واقعا! گم بشه اول میره پلیس، شاید یکی پیدا کرده باشه.
گفتم نه دیگه نرسیدم برم!
گفت شما وقت داشتین بیاین اینجا اما وقت نداشتین برین پلیس؟
هیچی نگفتم!
گفت حالا سر کدوم میز پولت گم شد؟ سر میز رولت یا black jack ؟
بازم جواب ندادم!
گفت شما که جوونی و دانشجویی، اومدی اینجا درس بخونی، تو کازینو دنبال چی میگردی؟ بابات فرستادت اینجا درس بخونی یا قمار کنی؟ قمار که میکنی، پولی که پدرت با هزار زحمت واست میفرسته که میبازی، دروغ هم میگی؟
ما اینجا پول نداریم که به آدمای قمار باز و دروغگو بدیم!
فرم رو از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت و گفت ما بودجه داریم واسه دانشجوها اما نه واسه قمار بازا! پول دولت رو نمیشه حیف و میل کرد!
خیلی بهم برخورد و از کوره در رفتم، گفتم تو اون مملکت همه میخورن و میچاپن، میدزدن، از اون شخص اولش گرفته ، تا وزیر و وکیل و ساواکی و کارمندش، حالا به من که رسید، ۲۰۰ پوند بخوای بدین، پول دولت حیف و میل میشه؟!
گفت چونکه جوونی و خام، توهیناتو ندیده میگیرم، برو بشین سر درست، دست از این کاراتم وردار، دفعه دیگه از این کارها بکنی باید گزارش رًد کنیم!
گفتم هر کاری میخواین و میتونین بکنین و بدون خدا حافظی زدم بیرون!
رفتم پیش یکی از دوستان، براش جریان رو تعریف کردم، گفت پدرتو در میارن، به شاه و وزیر فحش دادی اونم تو سفارت، کاری باهات میکنن که عبرتی باشه برای دیگران!
آقایی که شما باشین، من دو روزی خواب و خوراک نداشتم، از بی پولی هم که سخت در عذاب بودم و نمیدونستم به کی رو بندازم! تصمیم گرفته بودم که به بابام زنگ بزنم و چاخانی سر هم کنم ازش پول بخوام که روز سوم دیدم از سفارت نامه اومده که بیا باهات کار داریم!
خیلی ترسیده بودم اما بخاطر اینکه خیالم راحت شه همون روز رفتم سفارت!
تو سفارت گفتن که باید صبر کنی تا آقای… بیاد، همون آشنای کازینویی
دل تو دلم نبود که چه خوابی واسم دیده اما خودمو خیلی خونسرد نشون میدادم، نیم ساعتی طول کشید تا اومد.
بعد از ۲-۳ دقه صدام زد برم پیشش، سلامی کرد و دست داد و گفت، با تقاضات موافقت کردن، این پول رو بهت میدیم که بری بتونی مخارجتو پرداخت کنی، به شرطی که قول بدی که با ما بهتر باشی و دیگه از این بی احترامیها نکنی، بعدشم بچسبی به درس و مشقت! یک ورقه هم گذاشت جلوم که منم از خوشحالی در جا امضا کردم و پول رو گرفتم و رفتم!
خوشحال و خندان رفتم پیش دوستم، گفتم بابا منو بیخودی ترسوندی، رفتم یارو خیلی هم باحال بود، پول رو داد و گفت برو به سلامت!
دوستم گفت، بگو ببینم امضایی چیزی ازت نگرفتن؟
گفتم چرا یک نامه گذاشت جلوم، منم نخونده امضا کردم و پولارو گرفتمو اومدم بیرون!
گفت من دیگه با تو سر و کاری نمیخوام داشته باشم!
خیال کردم شوخی میکنه، دیدم نه اصلا، خیلی هم جدی بود!
گفتم چی شد؟
گفت تو امضا کردی که با ساواک همکاری کنی، وگرنه مگه ممکنه بد و بیراه بهشون بگی پولم بهت بدن؟! ما دیگه از امروز همدیگرو نمیشناسم! خودتو بخاطر ۲۰۰ پوند فروختی؟
گفتم این جفنگیات چیه؟ ساواک کدومه؟ همکاری کجا بود؟
بلند شد کاپشنشو پوشید و رفت!
دوستم که رفت خیلی دمق شدم، گفتم راست میگه آخه، چرا بیخودی ۲۰۰ پوند پول به من دادن، حتما از فردا میان سراغم که واسشون جاسوسی هم بکنم، بچه هارو تحویلشون بدم!
جوون بودیم و خیال میکردیم که بله، پخی هستیم، بزرگتری هم نبود که باهاش حرف بزنم!
فرداش صبح اول صبح اجاره و پول آب و برق رو دادم و خیالم از بابت اونا راحت شد، زنگ زدم به دوستم که برم پیشش، تا صدای منو شنید گوشی رو قطع کرد! خیلی دیگه حالم گرفته شد، دوست چندین سالم، حاضر نبود حتی صدامو بشنوه! از خودم بدم میاومد، فکر میکردم که الان تمام مردم به من به چشم ساواکی نگاه میکنن!
رفتم دانشگاه، ایرانیها رو که میدیدم، خودمو قایم میکردم که من ساواکی رو نبینن!
ساعت پنج و نیم شیش بود که تصمیم نهایی رو گرفتم، پولارو شمردم، حدود ۱۰۰ پوندش هنوز مونده بود، تو اون شهر چند تا کازینو بود، یکیش خیلی دور بود و مطمئن بودم که ایرانیها اونجا نمیرن، نمیخواستم یارو منو اونجا ببینه، با اتوبوس یک ساعتی طول کشید که رسیدم اونجا، رفتم تو،همش زیر لبم دعا میخوندم، میگفتم خدایا، هرکی ندونه، تو که میدونی من ساواکی نیستم، پس خودت کمکم کن!
شروع کردم به بازی، طولی نکشید که ۲۰ پوندش بیشتر نمونده بود، ۱۰ پوندشو گذاشتم کنار که بتونم برگردم خونه، ۱۰ پوند دیگشم گذاشتم رو یک شماره که دیگه ببازم و برم خونه، خدا خواست و همون شماره هم اومد، ۳۵۰ پوند بهم دادن، دیگه بازی نکردم، پولارو ورداشتم و رفتم خونه، نمیدونین چقدر خوشحال بودم، اگه اون ۱۰ تا رو هم باخته بودم، دیگه نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم!
صبحش زنگ زدم به دوستم، ایندفعه جواب داد، گفتم میخوام ازت خواهش کنم که که ۲ ساعتی وقتتو به من بدی!
گفت نه، من روی تو جور دیگیی حساب میکردم و از این حرفا اما اونم تبش خوابیده بود و دیگه زیاد تندروی نمیکرد!
بهش گفتم، ببین این چرت و پرتارو ول کن، میخوام برم سفارت دوست دارم تو هم باهام بیای، میخوام بهت یک چیز ثابت بشه! قرار گذاشتیم همدیگرو تو سفارت ببینیم.
سفارت که رسیدیم، رفتم به کارمندی که پشت باجه بود گفتم، با آقای ….کار داشتم.
پرسید چیکار دارین؟
گفتم میخوام پولتونو پس بدم!
آقاهه از تو اتاقش صحبتهای منو شنیده بود اومد بیرون و گفت بذارین تشریف بیارن تو اتاق.
رفتیم با دوستم تو اتاق، بهش گفتم اومدم پولتونو پس بدم!
گفت لازم نیست، ما ندادیم که پس بگیریم.
گفتم من پول ساواک از گلوم پایین نمیره!
یارو، فقط نگام میکرد، هیچی نمیگفت، باورش نمیشد!
گفت حالت خوبه؟
پولو گذاشتم رو میز و گفتم عالی، اما اومدم پولتونو بدم اون برگهای هم که امضا کردم پاره کنم بریزم دور، خیال کردین با ۲۰۰ پوند میتونین منو بخرین؟
یارو ماتش زده بود، زبونش بند اومده بود از اینهمه حماقت!
گفت ببینم، شما مگه چریکی؟ پارتیزانی؟ مجاهدی؟ شما آخه چی هستی که ساواک بخواد شما رو بخره؟ من با هزار خواهش و تمنا و ریش گرو گذاشتن، تونستم راضیشون کنم که تاوون قمار بازیهای تورو بدن، اونوقت تو اومدی میگی، پول ساواک از گلوم پایین نمیره؟ بلند شو جمش کن برو بابا، ساواک اگه میخواست آدمائی مثل شما هارو بخره که واسه لای جرز خوب بود!
گفت من به جوونیت دلم سوخت، گفتم خوب نیست که یک بچه ۱۸-۱۹ ساله رو اینجا به حال خودش رها کنیم، این جواب کار ما بود؟
راستش خیلی خجالت کشیدم، سرمو انداختم پایین و اومدم از اتاقش بیرون، تو راه دیگه هیچ حرفی با دوستم نزدیم. ، فقط وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم، گفت، بهتره دیگه راجع به این موضوع حرف نزنیم، اما تو یک عذر خواهی به این آقا بدهکاری!
جریان گذشت و مام دوباره روز از نو روزی نو، بازم همون کارهای سابق بازم دیسکو بازم کازینو!
یکشب باز مثل خیلی شبای دیگه هر چی داشتم باخته بودم، دیگه حتی پول تاکسی هم نداشتم که برم خونه، رفتم نشستم رو کاناپهای که اونجا بود و چشامم بسته بودم و داشتم به خودم و شانسم و همه چی فحش میدادم، که یکی از پشت زد رو شونم، حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه! گفت چی شده ساواکی بازم پولاتو گم کردی؟
برگشتم دیدم آقاهه واستاده پشت سرم، دست دادیم و گفتم بله، من نمیدونم چرا اینقدر پولام گم میشن! در ضمن من یک عذرخواهی به شما بدهکارم!
گفت فکرشم نکن، ما روزی چند دفعه از این حرفا میشنویم، اما اینو بدون که من از تو بیشتر از ساواکیها متنفرم، حالام دیگه صحبتشو نکن!
گفت میدونی چیه، اون ۲۰۰ پوندی که به ساواک پس دادی هنوز تو جیبمه، بیا بگیرش و برو خونه دیگم این طرفا پیدات نشه!
خندیدم و گفتم من پول ساواک بهم نمیچسبه، میدونین که من هم پارتیزانم و هم چریک و هم مجاهد!
گفت میدونم، مام ترسمون فقط از مبارزینی مثل شما هاست، یک پیشنهاد میدم ردش نمیکنی.
گفتم تا چی باشه پیشنهادتون، بازم میخواین منو بخرین!
گفت ۲۰۰ پوند رو میذارم رو سیاه یا قرمز، اگه باختیم که پول ساواک رفته اما اگه برنده شدیم، پنجاه پنجاه، ۲۰۰ تای کازینو رو تو ور میداری، ۲۰۰ تای ساواک رو هم من! گور بابای ساواک!
گفتم قبوله!
گفت بذارم رو سیاه ؟
گفتم نه، من به دلم برات شده که قرمز میاد !
همه رو گذاشت رو قرمز، گلوله چرخید و چرخید و چرخید، نشست تو سیاه، همه رو باختیم!
گفت این ۲۰۰ تا باری شده بود رو دوش من، خوشحالم که از دستش راحت شدیم، میتونم به ساواک گزارش رد کنم که ۲۰۰ تا رو خرج مبارزه کردیم!…..
تا وقتی که اونجا بودم، خیلی بهم کمک کرد، هر وقت یادش میفتم میگم هر جا که هست، خدا حفظش کنه اون ساواکی رو!
View Comments
واقعا جالب بود . این دنیا خیلی وقتها اینقده بد و تاریکه که آدم یادش می ره هنوزم یه عده انسان با وجود باقی موندن :-)