ارسالشده در نوشتههای بابی می 31, 2010
همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که میرفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی یکی از مارو تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم مشهد مسافرت، یک هفته قرار بود اونجا بمونیم، هتلمون خیلی خوب بود، ۴ روز اولشم خیلی بهمون خوش گذشت روز پنجم، دادشه مریض شد، تب و لرز شدید تمام بدنشم ریخته بود بیرون، بردیمش دکتر، گفت، سرخک گرفته و باید تو رختخواب استراحت کنه تا تبش قطع شه، اصلاً هم اجازه راه رفتن و بیرون رفتن نداره! خیلی حالمون گرفته شد، یک دفعه گذاشتیمش با مامان هتل و رفتیم بیرون اما اصلا بمن خوش نگذشت، به بابام گفتم که من میخوام برگردم هتل، هر چی گفتن، نباید تو پیشش باشی چونکه تو هم میگیری، قبول نکردم، اینقدر قر زدم تا مجبورشون کردم که برگردن هتل، همش پیشش نشسته بودم و مواظبش بودم!
حالش خیلی بد بود، فقط ناله میکرد، تبش همش بالا ۴۰ بود، رمق حرف زدن نداشت، امید مون این بود که تبش پایین بیاد چونکه فرداش باید برمیگشتیم، هیچ کدوممون دل و دماغ بیرون رفتن نداشتیم!
فرداش، هنوز هم تب داشت، دکتر زنگ زدیم اومد هتل، گفت، باید تو رختخواب بمونه، بابام باید برمیگشت، قرار شد که ماها برگردیم دادشم و مامان بمونن مشهد تا وقتی که دکتر اجازه مسافرت بهش بده!
هر کاری کردم که منم بذارن پیشش بمونم نذاشتن، چونکه نمیخواستن منم اونجا بمونم و مریض شم!
خیلی ناراحت بودم، اصلا دلم نمیومد تنهاش بذارم و برم، یادم اومد که روز اولی که رفته بودیم بیرون، تو یک ساعت فروشی نزدیک هتل، بهم یک ساعت رو نشون داده بود که خیلی ازش خوشش اومده بود، با خودم گفتم، حالا که دارم اینجا تنهاش میذارم باید واسش یک کار کنم که خوشحال بشه، به بابام گفتم من الان میام، پولای عیدیمو ورداشتم رفتم اون ساعت فروشی که دو خیابون اونطرفتر بود.
رفتم تو مغازه، قیمت ساعت رو پرسیدم، گفت ۳۰ تومن، پولای عیدیمو در آوردم و شروع کردم به شمردن! ۲۱ تومن بیشتر نبود، صاحب مغازه گفت که ۹ تومن کم داری پسر جان، برو با بابات بیا، اون واست بگیره!
اشکام سرازیر شد، پولامو گذاشتم تو جیبم، میخواستم از در بیام بیرون، مرده گفت چرا حالا گریه میکنی، پولاتو جمع کن بیا ۲-۳ هفته دیگه بگیر!
همونجوری که گریه میکردم، گفتم ما امروز باید برگردیم شهر خودمون، اینو واسه برادرم میخواستم.
گفت از این ساعتها زیاده، رفتین شهر خودتون، پولاتوتنو بذارین رو همدیگه بخرین!
گفتم اون باید اینجا بمونه، چونکه خیلی مریضه، میخواستم بهش کادو بدم که حالش خوب شه!
مرده یک خورده نیگام کرد، گفت بیا اینجا ببینم پسرم.
رفتم دوباره پیشش، گفت پولاتو بده ببینم چقدره.
دادم بهش، ساعتو گذاشت تو دستم، یک تومن از پولامم برگردوند، گفت مبارکه،خدا اینشالا شفاش بده!
خودمو سریع رسوندم هتل، دیدم بابا اینا، دم در منتظر من هستن، دویدم رفتم بالا پیشش، دیدم خوابیده، بیدارش نکردم، ساعتو گذاشتم زیر بالشش، صورتشو بوسیدم و رفتم پایین پیش بابام!
روزای بعد بابام چند دفعه سعی کرد که تلفنی با هتل تماس بگیره و حالشونو بپرسه اما تلفن زدن به شهرهای دیگه اون زمانا مکافاتی بود تا چند روز بعد که حالش خوب شد و برگشتن میشه گفت، کاملا ازشون بی خبر بودیم!
این ۳-۴ روز، میتونم بگم که جزو بدترین روزای زندگی من بود، خودمو تنهاترین آدم روی زمین حس میکردم، اولین باری بود که ما بیشتر از چند ساعت از همدیگه دور بودیم!
وقتی که در باز شد و دیدم که برادرم مثل همیشه، خوشحال و خندون اومد تو خونه، انگار که دنیا رو بهم داده بودن، موقع روبوسی، همش دستشو نیگاه میکردم میخواستم ببینم ساعتو بسته پشت دستش یا نه، اما از ساعت خبری نبود!
بعد از نیم ساعتی که اومده بودن، دیدم رفت از تو ساکش یک قطار در آورد که با باطری کار میکرد و گفت، میخواستم چیزه بهتری واست بگیرم اما امسال چونکه مریض بودم، زیاد عیدی نگرفتم، ازش پرسیدم از ساعت خوشت نیومد؟
گفت کدوم ساعت؟
گفتم همونی که واست خریدم!
گفت من ساعتی ندیدم!
گفتم گذاشته بودم زیر متکات!
گفت من چیزی ندیدم فقط یک روز خانومی که ملافهها رو عوض میکرد، پرسید شما ساعت تونو گم
نکردین، گفتیم نه، گفت پس حتما مال مسافر قبلی بوده!…….
View Comments
چه قلب مهربونی!!!..... هیچ عالمی به قشنگی خواهر برادری نیست..... به ویژه دوران کودکی.....منم یدونه خواهرمو خیلی دوست دارم و دوریش برام سخته.... ارزش کارتون با این بد شانسی کم نشد.....چون دنیای شما یه فلسفه ی دیگه ای داره................
خدا شما و خواهر گرامیتونو حفظ کنه، مرجان جون،هیچکی مثل خواهر و برادر آدم نمیشه!
خدا شما و خواهر گرامیتونو حفظ کنه، مرجان جون،هیچکی مثل خواهر و برادر آدم نمیشه!