نوشته مهدی امیری در ۸ می ۲۰۱۰
چند شبی بود که دخترم خوب نمیخوابید، شبا تو خواب گریه میکرد، جیغ میکشید، با خودش حرف میزد، ناراحت بود، لاغر شده بود،ظاهرا مریض نبود، مامانش اما خیلی نگران بود، شبا تا صبح خوابش نمیبرد، میگفت نمیدونم این بچه چشه، نه میخوابه، نه بازی میکنه، نه غذاشو خوب میخوره، یه چیزی اذیتش میکنه!
یکشنبه شد، همیشه یکشنبهها دخترم از صبح که بلند میشد، میپرسید بابا کی میریم پارک؟ میگفتم میریم حالا صبر کن، هر چی واستادم که بیاد بپرسه کی میریم، خبری نشد، صداش زدم ، عزیز بابا، برو حاضر شو میخوایم بریم پارک، گفت نه بابی من پارک نمیام، دوست ندارم برم پارک! گفتم، تو دوست نداری بری پارک؟ تو که عاشق پارکی! گفت حالا دیگه دوست ندارم! مامانش گفت، نمیدونم این بچه چشه، خیلی عوض شده!
گفتم دختر گلم، بیا پیش بابی میخوایم نقاشی بکشیم، کاغذ قلمتم بیار، اومد نشست پهلوم، پرسیدم چی بکشیم امروز، گفت میخوام عکس مامان الیزابت رو بکشم! گفتم الیزابت دوستت، که با خواهر کوچیکش و مامانش اومده بودن خونمون؟ گفت اره بابی، گفتم بکش بابایی، یادت میاد بردیم برسونیمشون خونشون، چقدر تو ماشین خندیدیم! بعدشم رفتیم بستنی خوردیم؟ چقدر بچههای خوبی هم هستن، مادرشونم خیلی خانومه.
گفت بابی، الیزابت دیگه با ماها بازی نمیکنه! همش گریه میکنه، موهاشو میکنه، جیغ میکشه، غذاشو تو مهد نمیخوره، با هیچکس هم حرف نمیزنه! گفتم دیوونه شده مگه؟ گفت نه بابا، مامانشو میخواد، گفتم مادرش مگه کجاس؟ گفت رفته پیش خدا! خانوم مربی میگه مامان الیزبت پرواز کرده رفته پیش فرشته ها، من هر شب از خدا میخوام که مادر الیزبت برگرده اما خدا به حرفم گوش نمیده!
مثل اینکه با پتک زدن تو سرم، اتاق شروع کرد دور سرم به چرخیدن، اشکام سرازیر شد، دو تا بچه، ۴ ساله و ۲ ساله، خانوم به اون خوبی، ۲۸ سالش بیشتر نبود! چه خانواده خوشبختی بودن، حالا این بچهها چیکار کنن، درد از این بالاتر؟ مگه ممکنه، ۳ هفته پیش اینجا بودن، مادر الیزبت میگفت من تو زندگیم هیچی کم ندارم، تازه کار ساختن خونشون تموم شده بود،تابستون میخواستن اسباب کشی کنن!
دخترم پرسید، بابا داری گریه میکنی؟ گریه نکن، رفته باز برمیگرده، گفتم بابا جونم گریه نمیکنم عزیزم، انگشتم رفت تو چشم، اشکم در اومد! گفت دیشب تو خواب خودش بهم گفت که زود میاد، منم بهش قول دادم که با الیزبت دعوا نکنم! بابی تو میدونی کی برمیگرده؟ گفتم نه دخترم، من اصلا نمیدونستم که رفته عزیزم! گفت مگه به شماها نگفته بود که میخواد بره؟ گفتم نه بابا مثل اینکه عجله داشته، یادش رفته ماهارو خبر کنه که داره میره!
گفت بابی من هر شب قبل از خوابم با خدا حرف میزنم بهش میگم که به فرشتهها بگه که الیزبت و خواهرش خیلی گریه میکنن، مامانشو نو دیگه بفرستن بیاد.
گفتم میدونی چیه بابا، اگه تو همش به خدا بگی اینو میخوام اونو میخوام، اینکار رو بکن اونکارو بکن اونم خیال میکنه چه خبره، خودشو لوس میکنه، ولش کن اصلا، فکرشم نکن، هر وقت وقتش باشه خودش برمیگرده، تو همونجوری که به مامان الیزابت قول دادی با الیزبت خوب باش، باهاش زیاد بازی کن، اونم کم کم یادش میره که مامانش پیشش نیست!
گفت بابی مامی بهم گفته که مامان تو هم، وقتی تو خیلی کوچیک بودی رفته پیش خدا، تو مامانت یادت رفته؟ گفتم نه بابا جون،من الان هم بعد از اینهمه سال روزی نیست که چندین بار با مامانم حرف نزنم!
گفت چرا بر نگشته هنوز؟
گفتم شاید اینقد بهش اونجا با فرشتهها خوش میگذره که منتظره دیگه من کم کم برم پیش اونا، گفت بابا من اما دوست ندارم که تو بری پیش فرشته ها! گفتم خیالت راحت باشه گلم، من خودم همینجا دوتا فرشته دارم که یک موشونو با ۱۰۰۰ تا از اون فرشتهها عوض نمیکنم، حالام بلند شو برو لباساتو بپوش میخوایم بریم پارک……
شب یلدا، فرصتی است برای با هم بودن، گفتن از خاطرات شیرین و ساختن لحظههایی…
https://youtu.be/qkTWlW8FYsU دوستان من فقط یکبار در عمرم, سعی کردم سفره شب یلدا بچینم تو خونم…
حالا که صحبت از گذشته ها شد و وقتی که دخترام کوچیک بودن دوستان ,…
کمتر کسی ازماها داستان دوازده برادر، ننه سرما ، چله بزرگ و چله کوچیکه رو…
https://youtu.be/PdspPazFQbU کریستکیندلمارکت در میدان Rathausplatz، یکی از محبوبترین و بزرگترین بازارهای کریسمس در وین است.…
https://youtu.be/vmNAHneR1LU دوستان گلم, دوست بسیار عزیزمون مسعود گرامی, سری به رستورانی در تهران زده ,…
View Comments
jigaram kabab shod, khili sooznak bood, khoda beh bacheh hash rahm koneh?
faghat mikhaam bedoonam keh in dastan bood ya wagheii?
متاسفم اگره ناراحت شودین، نوشتههای Bobby یه چیزیه بین واقعیت و تخیلات، خودشم، آخرش نفهمید، چی واقعیت بود و چی داستان! :roll:
میگم مهدی جان چرا آخر داستان نوشته بودی ۲ تا فرشته داری مگه خانومت رو حساب نکرده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟
داریوش جان تو خودت هم که میدونی خانوما خیلی مقامشون از فرشته ها بالاتره، نمیخواستم توهین کرده باشم!
وای خدا . این هنوز هم زن ذلیله .
حامد جان تو دیگه نمیخاد واسه ما چسی بیای، هر کی ندونه من که میدونم، با یک دستت بچه رو عوض میکردی با دست دیگت پسر بزرگتو غذا میدادی، هواست به اجاق هم بود که غذایی که داشتی واسه خانومت آماده میکردی نسوزه! :lol:
من فعلا برم با اجازت نهار بخوربیام، فقط خدا کنه خانومم نفهمه که من دارم میرم رستوران، چونکه امروز یادم رفت ازش اجازه بگیرم! :(
آقا ادمین مطالبتون خیلی قشنگه من فقط یه جا ازت لجم گرفت توی اون مطلب که به یارو پول مشروب نمیدادی. چه لجباز بودی ها. ناخودآگاه دوس داشتی بهت دروغ بگه. بعدشم اینکه حالا خداییش شما خودتون زن و اون دوتا دختر خوشگله رو دارین یا از تخیلات و اینها.. . ببخشیدا بهتون بر نخوره. :-)
ندا جان هر چی تخیلی باشه و فانتزی، این دو تا دختر گل من واقعی واقعی هستند و عجیب هم دمار از پدر من در میارن ، همین یک ساعت قبل اینقدر ادا و اطوار در آوردن تا بیدار شدن، بعدشم سر صبحانه خوردن پدرمونو در آوردن، اخرشم که کوچیکه نمیخواست بره مهد، میگفت من با بابی نمیرم، مامی هم که خونه نبود، خلاصه با ۱۰۰۰ وعده و وعید راضیش کردم که امروزه رو با من بره، از فردا فقط با مامانش بره! :(
در مورد پول ندادن به اون بنده خدام من لجباز نبودم ندا جان ، ولی نمیخواستم به کسی پول بدم که بره باهاش مشروب بخره اما چونکه آدم با مرامی بود، دلم هم نمیومد که نا امیدش کنم!
اسم اون نوشتم هست، شراب قرمز، اگه دوستان مایل بودن میتونن اینجا بخوننش:
شراب قرمز
ایشاله زنده باشند هردو تا نازگل پری شما. خوب میدونم ناز دختر کوچولوها رو کشیدن کلی وقت و انرژی میبره منم 2تا برادرزاده دارم مخصوصا کوچولوئه با اون موهای حلقه حلقه ایش و شیرین زبونیش دل آدمو میبره . امیدارم شما و خانواده محترمتون همیشه شاد باشید. آمین :)
ممنونم ندا جان از لطفت، آره مام دنیایی داریم با این دو تا دختر، کوچیکه خیلی شیطونه اما هر چی بگی شیرین! بزرگم تا دلت بخواد خانوم!