نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009
بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه بهش احترام میذاشتن و تو همه مجلسهام بود، مراسمی نبود که خداداد توش نباشه، ما بچه هام بخاطر اینکه میشنیدیم بهش میگن پهلوون خداداد و یا بعضیام که بیشتر باهاش دمخور بودن پهلوون خودی بهش میگفتن، خیلی روش حساب میکردیم، تو عالم بچگی اونو از رستم هم قوی تر میدونستیم! کوتاه کنم داستانو، یکروز شنیدیم که قراره پهلوون خودی ما با پهلوون شهر همسایمون مسابقه بده، اسم پهلوون اونا الان یادم نمیاد اما اسم دهن پرکنی داشت، همشهریهای ما هم مثل همه هموطنا با همسایههاشون تو شهر بغلی همیشه در مقابله و مبارزه بودن،ما که چشم دیدن اونارو نداشتیم اونام میخواستن سر به تن ما نباشه!
تمام شهر منتظر این گردگیری بودن، ما بچه ها هم که مطمئن مطمئن بودیم که پهلوون خودی درسی بهشون میده که دیگه برن و پشت سرشونم نیگا نکنن!
روز مسابقه تمام شهر از بزرگ و کوچک اومده بودن برای تماشا، بعضیها دایره دنبک و بعضیام بشقاب و ملاقه آورده بودن سرو صدائی راه انداخته بودن که گوش آدم کر میشد!
مسابقه شروع شد و پهلوونا طبق معمول باید روی همدیگرو میبوسیدن ولی پهلوون همسایه، آها اسمش پهلوون نایب بود، صورت خودی رو نبوسید، خم شد و دست پهلوون مارو بوسید! مردم انتظار اینکار رو از اونی که دشمن حساب میکردن نداشتن، نمیدونستن چه عکس و العملی نشون بدن، همه چند لحظه ساکت شدن، بعد شروع کردن به دست زدن، اونم واسه پهلوون نایب!
مسابقه شروع شد، همشهریها خداییش سنگ تموم گذاشتن، هر دو رو تشویق میکردن، بعدشم با وجودی که پهلوون خودی مسابقه رو باخت نایب دست خودی رو گرفت و میخواست دوباره ببوسه که خودی نذاشت و صورت همدیگرو بوسیدن، خودی دست پهلوون نایب رو بالا برد و مردم هم به شدت هر دوتاییشون رو تشویق کردن، همه هم خوشحال و خندون راهی خونههاشون شدن!
ما بچهها اما حالمون خیلی گرفته شده بود، من وقتی خونه رسیدیم در حالی که بغض گلمو گرفته بود به بابام گفتم، این همه وقت ما دلمون به این پهلوون خوش بود دیدی چه جوری آبرومنو برد، من خیال میکردم که نایب رو سر انگشت بلند کنه بچرخونه دوره سرش پرتش کنه ۲۰۰ متر اونورتر! آخه به اینم میشه گفت پهلوون؟ باید از حالا جای پهلوون خودی بهش بگیم پهلوون نخودی!
بابام گفت، پسرم پهلوونی به زورو قلدری نیست ، به مرامه به معرفته، به جوونمردیه، پهلوون خودی ما پهلوون مردانگی و رفاقته، ۱۰ سالش بود که باباش فوت کرد، از ۱۰ سالگی کار میکنه و خرج خانواده رو میده، یک مغازه بقالی داره که آخر شبها میشه محل جمع شدن فقیر فقرا، خودش هیچی نداره اما هر شب پاکت هارو پر نون و پنیر و ماست میکنه و میده به فقیر فقرا! هر کی کارش لنگه میاد پیش خودی، میگن تا حالا روی احدی رو زمین ننداخته، خودش گرسنه خوابیده و نذاشته هیچکی گرسنه از در خونش برگرده!
پهلوون اونی نیست که همه ازش بترسن بلکه اونیه که همه رو جوونمردیش حساب کنن، واسه چی خیال میکنی که نایب دست خودی رو بوسید؟ بخاطر اینکه آوازه مردونگی خودی تو شهر اونام پیچیده! پهلوون خودی عزت و برکت این شهره و همیشم پهلوون ما میمونه!
چند سالی گذشت مام بزرگ شدیم ترک وطن کردیم، انقلاب شد، جنگ شد، خیلیها زخمی شدن، خیلیها شهید شدن، خیلیها هم جیباشونو پر کردن و به ریش همه خندیدن ، ما هم بعد از سالیان سال برگشتیم به شهرمون، یکروز با برادرم داشتیم تو خیابون قدم میزدیم از جلو بقالی پهلوون خودی رد شدیم، یاد پهلوون اوفتادم، سراغشو گرفتم، برادرم گفت که ۲ تا پسراش تو جنگ شهید شدن، یکیشونم اعدام کردن، خودی هم معتاد شد و تو خیابونا گدایی میکرد! یکروز هم از ساختمون ۴ طبقه افتاد پایین و دیگه سر بر نداشت، همه میگن خودشو پرت کرد….
View Comments
Mer30 iinam Ali bud khaili khoshalam keh ba in Seite ashna shodam, khaili ravun minevisin
Thanks,ghashang bood v amuzande!