مارس 30, 2011 مهدی امیری
وقتی باباهه اون شب برگشت خونه از همه شبای دیگم خسته تر بود، روزش از اون روزای پر در سر بود، حوصله هیچکاری رو نداشت، در رو که باز کرد، دختراش طبق معمول اومدن دم در، بزرگتره پرسید بابا میدونی فردا کجا میریم؟
باباش گفت نه عزیزم کجا؟
دخترش گفت، فردا میبرنمون جنگل!
بابا گفت: خدا رو شکر، پس بالاخره اون روز رسید، تو الان چند هفتست که شب و روز تو جنگلی! خوش به حالت بابائی، کاشکی منم میتونستی با خودت ببری، اقلاً یک روز هم که شده مجبور نباشم برم سر کار!
دخترش گفت، نه بابا، فردا فقط بچهها رو میبرن جنگل.
گفت، صبح باید سر ساعت ۸ اونجا باشیم، خانم مربی گفت، اتوبوس، ۸ راه میفته، یک دقم دیر برسین رفتیم!
بابا گفت، پس برو بخواب که صبح دیر نرسی، به مامی بگو ساعت رو بذاره که صبح خواب نمونیم، منم هشت و نیم قرار دارم!
مامان گفت ما که هر روز از ۶ صبح بیداریم، ساعت واسه چی میخوایم؟
صبح همه خواب مونده بودن! مامی با سر و صدا همه رو بیدار کرد، ساعت شده بود هفت و نیم، خیلی دیر شده بود! هر کسی یک ور میدوید، میدونستن که به اتوبوس نمیرسن!
مامی شروع کرد به لباس پوشوندن بچه ها، بابام تا جایی که میتونست غر زد، هیچوقت خانومش به حرفش گوش نمیداد، اگه یک ساعت گذاشته بود، اینجوری نمیشد، همیشه حرفای باباها اشتباست!
به خانومش گفت، میدونی کی مقصره که ما خواب موندیم؟ منتظر جواب نشد و ادامه داد، من! هیچ بحثی هم توش نیست! اگه من نگفته بودم ساعت بذاریم، تو دو تا ساعت میذاشتی! من دیگه تو این چند سال باید بدونم که هر چی من بگم، باید تو عکسشو انجام بدی!
بابا که ماشالله همیشه هم اخلاقش خوب بود، حالا دیگه خوب ترم شده بود، منتظره یک جرقه بود که منفجر بشه!
چند دقه به هشت، حاضر دم در واستاده بود بچهها اما هنوز حاضر نبودن!
دخترش اومد پیشش با نگرانی گفت بابا میتونی بری بگی صبر کنن تا من بیام؟
بابا تلفونشو دراورد به مهد زنگ زد، گفتن ما سر هشت راه میوفتیم، بیست نفر هم اگه نیومده باشن ما، سر ساعت حرکت میکنیم!
بابا گفت مگه این دفعه اوله؟ میدونی که اونا یک ثانیه هم منتظر کسی نمیشن، عمدا زود تر هم که شده راه میوفتن تا بچهها یاد بگیرن که وقت شناسی چیه!
دخترش گفت، بابا اتوبوس درست از جلو خونه ما میره، نمیشه اینجا ترمز کنه منم سوار کنه؟
باباش، گفت، مگه شرکت واحده عزیزم، اینجام که چهار راه نیست که پشت چراغ قرمز وایسته بپری سوار شیئ، گازو میگیره و میره!
باباش گفت، من رفتم، اینم بابا جون واست درسی میشه که دفعه دیگه، حواستو جمع کنی، شما که میدونستین ۸ باید اونجا باشین، نبایستی تا هفت و نیم میخوابیدین، من دیرم شده باید برم!
اومد دخترشو ببوسه و بره، دید اشکای دخترش سرازیره، ۲-۳ دقه بیشتر به هشت نمونده بود، هیچکاریش نمیشد کرد، میدونست که دخترش چندین روزه که منتظره این گردش بود، همش از جنگل و پیک نیک و دیدن حیوونا حرف زده بود.
مامی از تو اتاقش گفت، نمیتونی تو با ماشین ببریش؟ این دختر دیونه میشه اگه امروز نره!
بابا گفت من ببرمش؟ چه جوری میتونم اونا رو تو جنگل پیدا کنم؟ اصلا نمیدونم کجا میرن که برم دنبالشون!
اومد در و ببنده بره، یکدفعه دیگه اشکای دخترشو دید، عجیب دلش گرفت، چند لحظه نگاش کرد و برگشت تو خونه، به خانومش گفت، شما عجله کنین، شاید حالا بازم رسیدین! یک چیزی گذاشت تو یک ساک و رفت !
شب که بابا برگشت خونه، دخترش دم در، چشاش از خوشحالی برق میزد! پرید تو بغل باباش!
بابا پرسید، چی شده، چرا اینقدر شنگولی؟
گفت بابا نمیدونی چقدر خوش گذشت؟
بابا پرسید کجا عزیزم؟
گفت جنگل!
باباش با تعجب گفت کدوم جنگل؟ مگه تو هم رفتی؟
گفت اره بابایی، نمیدونی چه شانسی آوردم!
باباش گفت، تعریف کن ببینم چی شد دخترم!
گفت بابا، ما که از خونه رفتیم بیرون، دیدیم یک خورده انور تر خونه خودمون، همه ماشینا واستادن! میدونی بابی، رفتیم دیدیم، جلو یک اتوبوس، یکی بالا و پایین میپره، ماشینام نمیتونستن رد شن! رفتیم جلو تر، دیدیم یک دلقلک جلو اوتوبوس داره ادا در میاره و بچهها رو میخندونه!
میدونیبابایی، کدوم اتوبوس بود؟
بابا گفت نه دخترم، از کجا بدونم، من که اونجا نبودم!
گفت اتوبوس مهد ما بود! منم زود پریدم تو اتوبوس و تونستم با بچهها برم !
بابا گفت چه دلقک خوبی بوده بابی، فکر کنم چونکه تو دختر خوبی بودی، خدا اونو واسه تو فرستاده عزیزم!
گفت اره بابی چونکه تا من سوار اتوبوس شدم، منو نگاه کرد و دستی برام تکون داد و رفت، یک بوسم واسم فرستاد بابی! حیف که نتونستم ازش تشکر کنم، اگه اون نبود من نمیتونستم امروز با بچهها برم!
باباش گفت، عیب نداره بابا جون، همون خوشحالی تو براش بزرگترین تشکره عزیز من، دلقکها اینهمه ادا اطوار در میارن فقط واسه اینکه بچهها رو خوشحال کنن!
گفت بابی میدونی که عین همون ماسکی که دلقکه داشت مامی هم واسه ما خریده؟! میشه تو بذاری رو صورتت؟
بابا گفت نه عزیزم مگه من دلقکم؟
گفت بابی کاشکی همه باباها دلقک بودن! جای اینکه همیشه اخماشون تو هم باشه، همش ادا در میاوردن، همش بچه هاشونو میخندوندن! من اگه این دلقک رو یکبار دیگه ببینم، میپرم تو بغلش و بهش میگم که خیلی دوسش دارم!
مامی از تو آشپزخونه گفت، اونم عاشق توئه دخترم، هم عاشق تو و هم عاشق خواهر کوچیکت!
پرسید تو از کجا میدونی مامی، مگه تو میشناسیش؟
مامی گفت، آره دخترم، آخه میدونی عزیزم، همه باباها عاشق بچه هاشونن، اون اخم و تخمشونم دیگه باید تحمل کرد، میدونی، تقصیر خودشونم نیست، خیال میکنن اگه پدرا خوش اخلاق باشن، واسشون حرف در میارن!
از تو آشپزخونه اومد بیرون و رو کرد به بابا و گفت کاشکی میتونستی یک خورده بیشتر از این دلقک بازیها دربیاری……..
View Comments
جالب بود!!